ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

28 April 2007

شعر قدرت یا اضطراب


دست های خونی اش را شست
حالا آتشش کجا بود؟
سیگارش؟
بچه اش؟
طلا ها؟

23 April 2007

برای دست های جوهری

می خواهم خدا را
توی بغلت پرپر کنم

می خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس های تو
و تو
توی لباس های پاره پاره ی من
دنبال خودت بگردی

آن همه جوهر چرا یادم رفت
دست های جوهری ام را
به زندگی ات بکشم؟

(آنهمه جوهر،عباس معروفی)


بابک دعوتم کرده به نوشتن از <عباس معروفی> عزیز. مصاحبه ی پنج شنبه روزنامه اعتماد را با ایشان حتمن خوانده اید. اگر نخوانده اید اینجا ست. نمی دانم از چه بگویم. حرف ها زیاد است. اما شاید بشود با یقین گفت معروفی عزیز دست های جوهری اش را به زندگی خیلی های ما کشید و تا آینده های دور و نسل های بعد هم از جوهرش لذت خواهند برد و از رویاگونگی داستان هاش و بوی شبیه برگ نارنجش شب هایی مست خواهند ماند

من هم مثل بابک از دوستانم آیدین، زینب، سمانه، کتابیسم و دازاین، دعوت می کنم که چند خطی از ناگفته هاشان را درباره ی عباس معروفی بنویسند


دستم را فشار داد و رها نکرد، و من لرزش قلبش را در دستش می شنفتم. گذر زمان را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کنم. به طرف پنجره رفتم، پشت میز همیشگی ام نشستم و وقتی برقرار می شدم، احساس کردم همچنان ایستاده است. با سر تشکر کردم، نشست. نیم خیز شد و باز نشست. استکان قهوه اش را به نشانه ی تعارف به طرفم بالا گرفت و یک جرعه سر کشید. شاید هم یعنی به سلامتی شما
(پیکر فرهاد،عباس معروفی)

22 April 2007

شعر ناتوانی


داد زد
(دااااااد (-چی؟
این همه ی آن چیزی بود که می خواست
که نتوانسته بود
به جاش
سوت
کوچک
سَرسَری
قرمز
و ظرف شسته بود
...

21 April 2007

دو سالگی

کمی بعد از نیمه شب ِامشب، ماه کولی دو ساله می شود. سن کمی است ولی همین هم برای خودش زیاد است و برای نویسنده ی بی صبر و طاقتش، که همیشه در زندگیش از این شاخه به آن شاخه پریده، رکرد خوبی است

ممنونم از همه ی دوستانم، که در این دو سال همراهم بودند. بعضی ها را زود از دست دادم، برای زبان تند و رکم ، یا میلم به در خود بودن و مطابق دنیای ذهنی ام زیستن، که خُب شاید چاره ای نبود. بعضی ها؛ بیشترشان، با بی طاقتی هایم صبوری کردند و همراهم آمدند. با حرف های آدمی در خالی اتاق اش، به حرف هاش با خودش، حرف زدند و گوش سپردند. و چقدر خوشحالم از هنوز بودن شان
از دوستان قدیمی عزیزم بابک با جمله های نیچه ای اش، سمانه و کمک ها و بخشندگی هاش، زینب با حرف های تنهایی و مراقب بودنش، و دوستان جدید عزیزم ؛ نگین، لات اینترنتی، میثم، پشه خوشبختی و خیلی های دیگر که اسم نمی برم برای حضور و همراهی شان متشکرم
در این دو سال، زود و ساده زمان گذشت. من، ماه کولی، ... سخت بزرگ شدم؛ خنده هام، تنهایی هام، نوشته هام، دوستی مان

----


و من در پس چیزهای ساده پنهان شده ام تا بگردید
و پیدایم کنید
اگر مرا پیدا نکردید، چیزها را خواهید یافت
دست های شما آنچه را که من لمس کرده ام
احساس خواهد کرد
و مسیر دستان مان از هم عبور خواهد کرد
...
هر واژه روزنه ای است
برای یک دیدار(که اغلب به روزی دیگر
(می افتد

یانیس ریتسوس

20 April 2007

!ببین


از چیز های نصفه نیمه و بلا تکلیف خیلی بدم می آد. یکیش این کلمه ی "عزیز". آدم یا از ته دل ، یا با ژست روشنفکری به کسی می گه"عزیزم" یا هیچی نمی گه. اسمش رو می گه یا می گه "ببین"! تو دنیای من اسم خیلی ها ببینه. چون اسم سفید، نرم و خوبیه، که شاید توسط آدم های کم حافظه ، خجالتی یا بی حوصله ایجاد شده. من دوست دارم بهم نگن "عزیز" و دوست دارم گاهی به دوستام بگم "ببین". حالا ببین شما هم به من بگید ببین. خُب؟

19 April 2007

دوست کوچولوی من
















دوست کوچولوی منو ببینید. ببینید چقدر شبیه همیم... خیلی خوبه، مگه نه؟ از دیشب اومده پیشم. هنوز هیچی غذا نخورده ولی حسابی خوابیده. عاشق جاهای تاریکه ولی خیلی کنجکاو و شیطون و آرومه. وقتی می ذارمش روی تخت اگه جای تاریک پیدا نکنه که بره توش قایم شه و فکر کنه ، می دوه و اگه مواظب نباشم خودشو از تخت می ندازه پایین

:D از دیشب خیلی خوشحالم. این شکلی ام
هنوز اسم نداره. اسمش به نظر شما چی باشه؟
بقیه ی عکس ها رو توی حلزونی ببینید

12 April 2007

میرا


نشانه ی تازه یی از بیماریم را کشف کرده ام: چیزی را که ستایش می کنم دوست دارم. و حال آن که فرد ِ سالم چیزی را که تحقیر می کند دوست دارد. یا بهتر بگویم: فرد ِ سالم تحقیر نمی کند، بلکه می تواند متوجه عیبی بشود و همین عیب، عشقش را باعث می شود. برای فرد ِ سالم دوست داشتن ِ خوبی های دیگری دلیل عشق نیست بلکه دوست داشتن ِ عیب های دیگری بزرگ ترین دلیل عشق است
فرد سالم هرگز چیزی را ستایش نمی کند بلکه می خندد. او شعور طنز دارد. همه چیز برایش خنده آور است


میرا / کریستوفر فرانک / ترجمه لیلی گلستان*

09 April 2007

یادش بخیر؛ مرد تاریکخانه

زکی! مردن هم جدی نیست، شاید از هر کار و هر چیز دیگری کمتر جدی باشد

صداق هدایت















سیاه بود روز هایی که کتاب هاش را می خواندم. روز های نوجوانی که آسمان تازه بی ستاره شده بود و بی ماه. نبوغش به شگفتی ام می انداخت و بیشتر خواندنش درد و لذت بیشتر بود. هر روز منزوی تر از قبل می شدم و فریاد خانواده را به آسمان می بردم؛ آسمان خالی ما ، که تنها توش صدای جیغ بوف تنهایی ها بود. زمینش هم پُر؛ تلخ؛ ویران
پدر می گفت: از هر نویسنده یک کتاب بخوان. نباید که هر چی نوشته بخوانی! این طوری فکر می کنی فقط همین بوده
گوش من هر چه دلش می خواست می شنید: صدای جیغ بوف در تاریکخانه؛ شبانه، مردی سر راه خونسار که خودش را در پالتوی بارانی سرمه ای پیچیده و کلاه لبه بلندش را تا روی پیشانی پائین کشیده ... چه خدایی بود در دنیای بی خدام


پ.ن: امشب پنجاه ‌و شش سال از ‌خودکشی صادق هدایت؛ پدر داستان نویسی کوتاه ایران می گذرد. یادش گرامی، فرزندان نخبه اش افزون و دشمنانش بیش

مصنوعی

خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته ام
...
خواااب
آرامش
کجاییییییی؟

! دیازپام: اینجا م-

07 April 2007

عاشقانه


این لحظه هست
که آرام هستی
هستی آرام است
که هستم
هستی ات برایم؟
برایت هستی ام
ما هستیم
هنوز هم

04 April 2007

بگو بگو
















همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به ناامیدی ازین در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد


شعر بالا بخشی از یکی از غزلیات حافظ است و قسمتی از اشعار آهنگ بگو بگوی نامجوی عزیز. تصویر مقابل را هم من برای این آهنگ طراحی کردم. کارم هنوز در مراحل اولیه است ولی ذوق داشتم ببینیدش
آهنگ بگو بگو را با صدای محسن نامجو از اینجا دانلود کنید و لذت ببرید

مُفتیات خودخواهانه فداکارانه



یک نگاه عاشقانه ام به تو
به صد نگاه عاشقانه به من
می ارزد

هووووو


من از نهایت سردرد حرف می زنم
و از نهایت خواب های بد
و لحظه ای که بیدار می شوی
روح ها هنوز در تنت نفس می کشند
و از بینی ات پَر



----
پ.ن: خوابم نمی بَرَد و بعد... چقدر خواب بد؟
پ.ن2: می گریم

02 April 2007

سر ِ سبزه


سبزه را از خانه انداختم توی رودخانه. باید خودم را هم انداخته بودم. سر ِمن بیشتر گره داشت، بیشتر بوی گند و گوریدگی می داد، بیشتر محتاج آب و سنگ بود، تا کله ی سبزه

01 April 2007

اتفاق یا حادثه؟


در یک عکس دانی مجازی به اتفاق عکس هایمان کنار هم قرار گرفته بود.عکس من سمت راست بود و عکس او چپ. من می خندیدم و او اخم کرده بود ، شاید هم غرورش این شکلی بود؛ نارنجی و خاکستری. سر من با همان لبخند آرام در صورت، به چپ خم بود؛ سمت شانه ی او و شانه ی او واضح و محکم بود. یک دفعه سرم افتاد روی شانه اش. ترسیدم. بعد به جای عکسم یک مشت ِگره کرده گذاشتم! استوار و جنگجو؛ توی هوا