ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

29 September 2005

!!بی مقدمه


رو به روی همین جا قرار داشتیم
نیامد

دیوار
دست هایم را لمس می کرد
هوا گرفته بود
مردم در هم می پیچیدند
نگاه می کردم
نگاه می کردند
نیامد
...

به صورتشان خیره می شدم
شاید او باشند
او نبودند
شبیه او نبودند
مثل او نبودند
مانند او نبودند
می آمدند
نیامد
...

ا.روشن

از آن روز که دلم لرزید یا گرفت ، چه می دانم ، قرار شد سفید بماند .نمی خواستم بیهوده بنویسم . این را فقط به خودم گفته بودم و یکی دیگر .گفتم مدام به من می گویند غلطی .چه فایده . من آدم بشو... ،هستم؟! می خواستم امروز به همه ی تان بگویم بدرود اما نمی گویم. شاید اگر دوباره نوشتم بیخ گوشش شعری بخوانم . فعلا می روم پی کارم

26 September 2005

...

سنجاقک پشت نارنجی
گودالی از مرگ
اینجا همین ها هستند
و من هنوز
با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز
نشسته ام روی نیمکت
و برای تنوع
از رو به رو ، به خود می نگرم

دیگر این سطر ها مهم نیست
صدای هوهوی صاعقه مهم نیست
زیر سیگاری ها هم
امشب
ناخن ها که تمام شود
فقط صدای او ست
که می ریزد تو دلم

24 September 2005

قبل از انقراض


یک زن می رود
بالای کوه می رود
و روسری اش را به باد می سپرد
و کلاه گیسش را به باد می سپرد
و تنهایی گام هایش را به باد می سپرد
...

ا. روشن



مقنعه را می کشم سرم و می خندم .با پیس پیس عطر عجیب فرانسوی بیدار ِبیدار می شوم و فکر می کنم به تریبونی که رو به روی مان ،شاید سه فصل را به انتظار یک سوال خوب می نشیند و خودم که تمام تابستان برای آمدن گاری ِگل های بنفش ِچوبیم از جاده های پشت کوه ها ،نشستم
دست های وحشی و بوسه های وحشی و خوب ،همه چیز با این بوسه ها زیبا می شود.ما خوشبخت نیستیم اما تابستان فصل گرده افشانی خیلی هاست و پاییز فصل من
این جور مواقع است که سرخوش قدم می زنم و با مهر بی اندازه ،کتاب می جَوَم و قبل از انقراض ،آبستن عشقمم . چی چی می گویم!؟

18 September 2005

فقط

در انسان های عمیق و چاه های عمیق مدت زیادی طول می کشد تا چیزی را که در آن ها می افتد ، به ته برسد . نظاره گرانی که معمولا مدت زیادی صبر نمی کنند ، به سادگی چنین انسان هایی را بی حرکت و سخت می پندارند – یا حتی ملال آور


نیچه

08 September 2005

روزهای تولد

پیغام های تلفنی پی در پی دوستان دوران کودکی و اکنون ،و سکوت مرموزی که ایجاد شده ، یادآوری ام می کند چند دقیقه مانده به بیست و یک سالگی ام . روی درگاهی پنجره و توی اتاق را ته مانده ی آفتاب های سوزناک تابستان پر کرده و قامت سایه ها که به صفر برسد ،انگار به سادگی بیست و یک تابستان را با غلظت پریشان کننده ی این هوا زیسته ام و خیلی نرم خندیده ام وهر بار خواسته ام آدم بهتری باشم . روزهای تولدم روز های غریبی ست برایم و اغلب با گیجی سپری می شود و اندکی گریه ، که البته برای کسی با ردیف دندان های همیشه نمایان که یاد خرگوش می اندازدت یا خر کارتون شرِک! چیزعجیبی نیست

گذشته از ظاهر ، با اضافه شدن هر سال ، به نظرم طرح چهره ی هر فرد کامل تر می شود و شباهت ذاتی اش به آدم ها ، حیوانات ، گیاهان یا احیاناً اشیاء محیط بارز تر و ویژگی های شخصیتی اش مشخص تر . فکر می کنم من امسال نه خروسم نه اسب نه یک قمری پیر . شاید یک بطری آب ولرمم که توش صدای آواز های محلی می پیچد و طعم ماهی و غبار می دهد . خیلی زود بخار می شوم؟! کسی چه می داند

07 September 2005

شرابی


من چون کولی کاملی
چنان که بایسته است رفتار کردم
هنگام وداع
او را سوزن دان بزرگ قشنگی دادم
لیک نخواستم گرفتارش باشم


لورکا

همه دارند کمکم می کنند. بچه ها با قرار ظاهری تئاتر برای فردا ، مادر بزرگ با تکرُر تلفن هاش ، مادر برای صدای زیبا و دعوتش به سفر سه روزه ی شمال و پدر با تقدیم ناخواسته ی ساعاتی تنهایی دلچسب ، می خواهند کاری کرده باشند تا دلی از عزا در بیاوریم . همه پی شادی و راحتی اند و من هم با تماشای این تراژدی از دور ، به قدر کفایت می خندم و مثل موشی غریق سکه های طلا، راضی ام!! این روزها برای اولین باربه احساساتم شک نمی کنم و از فریب تازه ی طبیعتم خرسندم و ... همین
کی می داند قرار است چه شود...!؟

06 September 2005

همیشه چنین بوده

گوئی
همیشه چنین است
:-ای غریو طلب
تو در آتش ِ سرد ِ خود می سوزی
و خاکسترت
نقره ی ماه است
تا تو را
در کمال ِ بدر ِ تو نیز
باور نکنند
-
شاملو
-
گفت : فقط بگو آره یا نه . لبخندی زورکی زد و انگاربخواهد لکه ی ننگی را از فضا بزداید دست برد به جیب و سیگاری گذاشت بین لب های هنوز صورتی و سریع آتش زد . بعد طوری که بخواهد جواب حرفش را بگیرد یا به زور مجبورت کند به قبولش ، ابروها را گره کرد و نگاهش را برد سمت در . گفتم : جواب را کتبی پست می کنم به آدرس دفتر. و فکر کردم : "برای تو مگر فرقی هم می کند؟" در را بستم و کند از پله ها جاری شدم . فکر کردم: " زود می گذرد

04 September 2005

اگر مه همچنان تا صبح می پائید...؟

این طور که می گفتی نبود اما چند روزی بخشی از او مثل پچ پچه های اهل دِه گنگ بود برایم و بی جهت می دوید تا مخفی بماند . دور بودیم از هم و او گاه صدایم می کرد و من نا خواسته می دانستم این جا هر کسی ، کسی را صدا می کند برای چیزی . می فهمیدم در این شهر کوچک ، دیگر خبری از خانه ی قدیمی نیست و آرامش قدیمی و عشق قدیمی . می دانستم زندگی ام سیب زردی ست که به آسمان پرتاب شده و حالا حالا ها نمی خواهد بایستد . این طور نبود؟
یک شب بخشی از او میان تاریکی و نا امنی می لغزید و شب دیگر فریاد می زد و مرا می خواند . ببخش اگر همراه خوبی نبودم .دیگر نمی خواستم بعد از آن ماجرا بی حرکت بنشینم و مُهره ی خمیازه های لذات گذشته را مثل فلسفه های پوچ و عقب مانده ،با دو انگشت بچرخانم و تکبیر کنم . توانش نبود مدار های شکسته و تکه پاره مان را هر لحظه در خیالم بند بزنم و مراقبت کنم . تو که نبودی برج و امواجی نبود . سوت و کور . و من بی اندازه تنها بودم و بهانه ای نبود برای هیچ چیز
از آن به بعد ، گوش هایم را تیز می کردم و بی واهمه ، صدایش را قطره قطره می نوشیدم و بی دلیل آرام می شدم . کاش نمی گفتی

نامه ی یازدهم
روستای آتشگاه