برای دست های جوهری
می خواهم خدا را
توی بغلت پرپر کنم
می خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس های تو
و تو
توی لباس های پاره پاره ی من
دنبال خودت بگردی
آن همه جوهر چرا یادم رفت
دست های جوهری ام را
توی بغلت پرپر کنم
می خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس های تو
و تو
توی لباس های پاره پاره ی من
دنبال خودت بگردی
آن همه جوهر چرا یادم رفت
دست های جوهری ام را
به زندگی ات بکشم؟
(آنهمه جوهر،عباس معروفی)
بابک دعوتم کرده به نوشتن از <عباس معروفی> عزیز. مصاحبه ی پنج شنبه روزنامه اعتماد را با ایشان حتمن خوانده اید. اگر نخوانده اید اینجا ست. نمی دانم از چه بگویم. حرف ها زیاد است. اما شاید بشود با یقین گفت معروفی عزیز دست های جوهری اش را به زندگی خیلی های ما کشید و تا آینده های دور و نسل های بعد هم از جوهرش لذت خواهند برد و از رویاگونگی داستان هاش و بوی شبیه برگ نارنجش شب هایی مست خواهند ماند
من هم مثل بابک از دوستانم آیدین، زینب، سمانه، کتابیسم و دازاین، دعوت می کنم که چند خطی از ناگفته هاشان را درباره ی عباس معروفی بنویسند
دستم را فشار داد و رها نکرد، و من لرزش قلبش را در دستش می شنفتم. گذر زمان را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کنم. به طرف پنجره رفتم، پشت میز همیشگی ام نشستم و وقتی برقرار می شدم، احساس کردم همچنان ایستاده است. با سر تشکر کردم، نشست. نیم خیز شد و باز نشست. استکان قهوه اش را به نشانه ی تعارف به طرفم بالا گرفت و یک جرعه سر کشید. شاید هم یعنی به سلامتی شما
(پیکر فرهاد،عباس معروفی)
من هم مثل بابک از دوستانم آیدین، زینب، سمانه، کتابیسم و دازاین، دعوت می کنم که چند خطی از ناگفته هاشان را درباره ی عباس معروفی بنویسند
دستم را فشار داد و رها نکرد، و من لرزش قلبش را در دستش می شنفتم. گذر زمان را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کنم. به طرف پنجره رفتم، پشت میز همیشگی ام نشستم و وقتی برقرار می شدم، احساس کردم همچنان ایستاده است. با سر تشکر کردم، نشست. نیم خیز شد و باز نشست. استکان قهوه اش را به نشانه ی تعارف به طرفم بالا گرفت و یک جرعه سر کشید. شاید هم یعنی به سلامتی شما
(پیکر فرهاد،عباس معروفی)
7 Comments:
از معروفی گفتی یاد لحظه های خوبی افتادم که با کتابهایش داشتم با سمفونی مردگان که به نظرم یکی از بهترین رمانهای فارسی است . با دریاروندگان جزیرۀ آبی تر که از اولین داستانش میخکوبت میکند.
البته مصاحبه با معروفی را روزنامۀ اعتماد انجام داده بود نه اعتماد ملی
عباس معروفی آتشی درونش هست که مرا می گیرد و ...رهایم نمی کند
آن شعر پایین داستان ساده و پری داشت کمی هم ابهام به دادش رسیده بود به نظرم
خوب باشی
خیلی ممنونم از دعوتت لیلای عزیز ولی متاسفانه همینطور که تو وبلاگم میبینی فعلا درگیر بحث دیگه ای هستم حتما در فرصتی دیگه دعوتت رو اجابت خواهیم نمود بانو
:(
اوه من چقدرعقب ماندم از پست هایت دوتا از پست های اخیرتو ندیده بودم خیلی زیبابود خوشمان آمدادامه بده
خب ببنيد خانوم ماه كولي اين آقاي عباس معروفي اسم كوچيكشون با ما يكي هست بقيه ناگفته ها رو هم نميدونيم
در دست دارم اتفاقا این روزها.
kheily khob bof dokhtar! in abbas badjoriii khobe!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home