ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

20 January 2008

اجرا

حس گرفته ام
حس گرفته ام و تمرین می کنم
باید نقشم را خوب پیاده کنم
کلنجار می روم
می روم و می آیم
دور سن می پیچم
حس گرفتن ... اوه
باید مناسب صحنه باشم
یک صورتک؟
نه نه
یک من دیگر
برای مناسب بودن
کافی است؟
پیاده می شوم

19 January 2008

...

صداهایی می شنوم . صداهایی که کسی نمی شنود. صداهایی که فقط مال من است. مثل صبح روز جمعه ، درست وقتی که همه خواب اند، از خواب بیدار شوی و یک پرنده ببینی ؛ بی خیال ، خال آسمان

17 January 2008

آه





















:( حوری ی ی
چی بگم بهت ؟
... جواب همه ی حرف های من سکوته

14 January 2008

مهمان سیاه

مهمان ها می آیند و می روند . می خندند ، می گریند ، تاسف می خورند. به عکس روی ترمه نگاه می کنند ، وسط شمع ها . تسلیت می گویند و امیدوار ملاقاتمان در روزهای شادی اند. می گویند می خواهند عروسی من بیایند. مرا به مادرم سفارش می کنند که بی حساب و کتاب کاری نکند یا به بادم ندهد. با صدای قرآنی که پخش می شود سر تکان می دهند ، حلوا می خورند یعنی دارند افسوس می خورند . از سرما می گویند. خودشان را لابه لای پالتوهای پوست و چرم مشکی می پیچند و خداحافظ ، غم آخرتان باشد ، بقای عمر شما ، خیلی زن مهربانی بود ، چقدر دلسوز بود . بود ؟ حالا چی؟
نمی بینمش . نیست ؟ می دانم که نمی بینمش؟

09 January 2008

کِی

گونه های قشنگش را کِی ببوسم
کِی زنگ می زند حالم را بپرسد
هروقت
موهاش را باید کوتاه کنم
ببرمش حمام
. لباس هاش را بپوشانم
، خسته بشود ، غصه بخورد
همیشه
باید سیگار بکشد
. من ، یواشکی
کِی خشک می شود بغلش کنم
بوش کنم

07 January 2008

:(( حوری ی ی ی ی ی ی

رفت . مامان بزرگ کوچولوم تو برفا رفت
..
:((