ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

19 August 2006

آدمیزاد


آدمیزاد گاهی وقت ها به یک چیز احتیاج دارد و بس . بهش نمی دهند . او هم قهر می کند. فکر می کند خودش را هم نبیند بهتر است. این است که به مردن عشق می ورزد

زندگی


موضوع خاصی ندارد
مثل یک لحظه ی دریا ست
وقتی باران می بارد توش

16 August 2006

لبخند


لبخند می زنم سر تا سر روز
می خندم ، که آدم بزرگی باشم. برای اینکه نگویند نتوانست. نگویند الهه ی اندوه شد، سرمه ی چشم هاش کورش کرد. نگویند لیلی ،مجنون شد و از غصه مُرد. بگذار فکر کنند عشق افسانه ها دروغ نیست. لیلی و مجنون دروغ نیست
دنیای مدرن هم ، مرد می خواهد و افسانه

15 August 2006

..


خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

13 August 2006

هوای ابری


بیشتر اوقات ذهنم درگیر فکر کردن به یکی دو چیز اساسی است. یکی دو چیز اساسی زنده گی، برای زنده گی کردن. برای روز های تنهایی و آینده ای مبهم و محو. درگیر بودن به کاری آدم را حسابی خسته می کند و گاهی هیجان زده. تصمیم برای انجام دادن کارهای مثبت و بی توجهی به قسمت خالی اشیا هم، وقت و انرژی زیادی می گیرد. آن هم برای آدم هایی مثل من که چشمشان به دیدن کاستی ها عادت داشته. همیشه برام نبودن چیز یا کسی از بودنش پر رنگ تر بوده و شاید تیغ تیز نا ملایمات اولیه دیدم را واژگون کرده. برای من تخریب کردن حال برای رسیدن به چیز بهتر کار ساده ای ست، کتمان کردن وضعیت گذشته ام کار ابلهانه ای و ندیده گرفتن واقعیت های ناخوش آیند یا خوش آیند روزهای رفته غیر ممکن ترین کار ممکن

برای آدمی که تنهاست شاید چیزهای زیبا جلوه ی بیشتری داشته باشد و چیز های زشت هم و برای آدم تنهایی که بخش خالی زنده گی و نداشته هاش پر رنگ تر است، چیزهای زشت و کم بیشتر آزار دهنده می شود

خوب، این روزها با فکر کردن و بو کردن تمام ثانیه های گذرنده توی تنهاییم زنده ام ولی فعلن زنده گی نمی کنم


پ.ن: این شعر از فخری برزنده را هم بخوانید. کولی شرقی عزیز به من معرفی اش کرد. خیلی زیبا ست و خیلی عجیب مطابق با احساس این روزهای من

06 August 2006

**

برای زینب عزیز


به سرخی دستان کوچک کودکی ام... نه
آنچه از بی نهایت در تو احساس کرده ام
نه
تو بگو چه بگویم
که باشی
که بگویی

من تمام درد های نخراشیده ام
تمام پر پر زدن های یک تنهایی وحشی
این روزهای روح مرا نیز
تنها تو
مادری

03 August 2006

*



زنده گی
بيهوده و خيره
نگاهم می کند
او بالای کوه و من
روی چمن های ته دره

02 August 2006

حمام گرم


از حمام که می آید، حوله ی آبی استخری اش را دور بدنش می پیچد. موهای سیاه لَختش به سر و شانه های مرطوب چسبیده. کله اش کوچکتر و گردتر از حد معمول به نظر می رسد. بی وسواس پاش را می گذارد روی پادری حمام و بعد روی سنگ. ساق های به نسبت کم مو و کشیده اش از لای در نیمه باز اتاقی که من تو ش هستم می گذرد و وارد اتاق کناری می شود. من خوابیده ام روی تخت. می خواهم به چیزی فکر نکنم؛ یعنی به اتفاق خاصی در روزهای رفته. دستم را از زیر سر می برم به سمت میز مربع کنار تخت. با دو انگشت سیگاری بیرون می آورم و با بوی توتون لبخند می زنم. قطره های آب روی کاشی های حمام سُر می خورد


پ.ن: این نوشته بخشی از خاطرات من نیست، فقط یک نوشته ی معمولی از من است
ببخشید که دیر به روز می شوم. نمی دانم چرا نمی توانستم چیزی بنویسم. شاید به خاطر گرفتاری یا بی حوصلگی یا هر چیز دیگر. حتی چند روزی به سرم زد وبلاگ را حذف کنم. به هر حال امیدوارم منظم تر شوم. از نظراتتان ممنون