...
كي بود و چه گونه بود
كه آتش
شور سوزان مرا قصه مي كرد؟
از آتشفشان ِپيشين
چند گاه مي گذرد؟
كي بود و چه گونه بود
كه آب
از انعطاف ما مي گفت؟
به توفيدن ديگر باره ي دريا
چندگاه باقي ست؟
…
احمد شاملو
درست است . خيلي دير شده . همه چيز از دست رفته.ديگر دخترعمو جان به دنيا برنمي گردد. ديگر با صداي بلند نمي خندد و وقتي خنديدي لب پاييني اش را كج نمي كند و چشم غره نمي رود. ديگر حرفي نمي زند و اگر زيادي حرف زدي مسخره ات نمي كند، يا انگشتش را موازي بيني بزرگ و سرازيرش نمي گيرد كه آرام شوي و به قول خودش تمامش کنی . مثل بيمارستان ها . يعني ديگر نيست كه مراقبت باشد و مدام بپرسد: "كجايي؟ با كي مي روي؟ كي مي آيي؟ "و دنبالش : "الهي بميري ، ذليل شده! " بعد هم به خودش بد و بيراه الكي بگويد و پدر را نفرين كند كه مادر را ول كرد و رفت دنبال دختر بازي وهوس چراني هاش.حیف ... . موجود دوست داشتنی
او جزئي از خانواده ي ما بود . يعني خانواده ي شكسته و بي در و پيكر ما ، كه تا كسي عشقش مي كشيد سرش را مي انداخت زيرو بي صدا وارد مي شد .و بعد مدتي نه چندان طولانی ،براي خودش كسي مي شد و تو در و همسايه و دوست و آشنا ، پزي مي داد و جلوي همان ها تو سرت هم مي زد و مي رفت. دختر عمو جان هم ، دخترعمويم نبود و به همين سبك ،عضو خانواده ي ما شده بود و آخري ها طبق عادت گذشتگان ، انگشت توهين و تهديد مي جنباند . تا اينكه خودش خودش را كشت . در يك روز پائيزي ،ساعت چهار، وسط حياط ، وچادر مشكي به سر، پيت قرمز نفت را برداشت و ريخت رو سرش و آتش زد
من به شانه ي ديوار تكيه داده بودم . تو دلم قربان صدقه ي هيكل چاقش مي رفتم و فكر مي كردم صورتش همان طور باقي مي ماند يا نه ؟ و اشک می ریختم
خوب ،بعضي چيزها مي ماند . ولي خيلي گذشته . دختر عمو جان با گوشت هاي خامه اي به استخوان پيچيده ، زير آفتاب پائيز ،مثل حباب خنده هاش، دود شد و به هوا رفت و برنگشت . حيف كه خيلي دير شده