ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

28 June 2005

آزاد مثل پرنده؟

با جدیت می توان گفت همه ی ما حداقل برای لحظاتی درباره ی آزادی فکر کرده ایم . موقعی که دانش آموز دبیرستانی بودیم ، جبر و اختیار ذهنمان را درگیر کرده ، اگر دختر خانواده بوده ایم از داشتن آزادی های برادر برای هر چیز شاکی شده ایم یا اگر می نوشتیم یا روشنفکری می کردیم ، همیشه بودن یا نبودن آزادی برایمان یکی از اولین و بزرگ ترین مسائلی بوده که مطرح می شده
گاهی هم بعضی های ما - مثل من – انگ آزاداندیش نبودن را خورده ایم یا برعکس ، در جمع دوستان اعلام کرده ایم تا چه اندازه آزادیم و چقدر لذت می بریم از برای ِخود زندگی کردن

چیزی که برای من سوال است و گاهی ذهنم را مشغول می کند این است که اصلا آزادی وجود دارد یا نه ؟
شارون از جامعه شناسان آمریکایی که در این موضوع کار کرده ، معتقد است تعیین اینکه آیا انسان ها آزادند یا نه غیر ممکن است . او می گوید اگر آزادی وجود دارد همیشه به وسیله ی نیروهای اجتماعی ای که بیشتر مردم آگاهی ِناچیزی از آن ها دارند محدود می شود و بیشتر مردم درباره ی اینکه واقعا تا چه اندازه آزادند نگرشی مبالغه آمیز دارند

اما آزادی به چه معناست ؟ شارون می گوید داشتن آزادی یعنی افراد آنچه را می اندیشند و انجام می دهند کنترل می کنند
پس آزادی یعنی تسلط بر زندگی خود ، یعنی دیگران بر زندگی ما سلطه ندارند و آن را کنترل نمی کنند

مارکس از جامعه شناسان برجسته ای بود ،آرزومند آزادی و رهایی همه ی بشریت . او عقیده داشت روزی کارگران بر سرنوشت و زندگی خود حاکم می شوند ( البته با انقلاب و سرنگونی سرمایه داری ) اما تقریبا در همه ی آثارش قدرت عظیم جامعه را بر فرد نشان می دهد و مطالعه ی آن ها امید چندانی برای آزادی و رهایی به همراه نمی آورد

آنچه در مورد آزادی باید در نظر گرفته شود به نظر من نسبی بودن این مفهوم است . آزادی مطلق نیست و هیچ کس نمی تواند کاملا آزاد باشد و آزادانه انتخاب کند . همین طور هیچ اندیشه و کنشی کاملا آزاد نیست . به گفته ی شارون محدودیت ها همیشه موجودند . گاهی بسیار عمده اند و گاهی خیلی مهم نیستند
دلایل تایید کننده ی این حرف هم فاکتورهای جامعه شناختی موثر بر اندیشه و عمل و انتخاب افراد است
جریان اجتماعی شدن فرد در خانواده ، گروه دوستان و همالان ، سازمان های اجتماعی و جامعه ، فرهنگ های موجود در هر جامعه و زبان خاص آن ، اندیشه ی فرد را تحت تاثیر قرار می دهند و عمل اجتماعی او را کنترل ، بازبینی ، تشویق و تنبیه می کنند . از سوی دیگر قرار گرفتن در موقعیت های مختلف اجتماعی ِناگزیر ، زمینه های گوناگون و نوع جنسیت ما نیز مطرح است .و جامه به ما نشان می دهد که مطابق با این موارد چه چیز برای ما مناسب یا نامناسب است

پس زندگی ما تابعی از انواع کنترل هاست و آنچه با زندگی مان ارائه می دهیم اجرائی باورنکردنی ست که همه شاید در مورد خودمان آن را ندیده می گیریم
درنتیجه همان طور که گفته شد به عقیده ی من آزادی نسبی ست و آزاد بودن یا نبودن افراد با توجه به نقش ها ، موقعیت ها و زمینه های اجتماعی مختلف و تحت تاثیر نیروهای اجتماعی موثر بر آن ها متفاوت است
اینکه ما از هنجار ها و ارزش هایی که برای یک فرد مهم تلقی می شود و به آن اعتقاد دارد پیروی نمی کنیم ، تنها به معنای آزاد بودن از آن محدودیت هاست ، اما نه به این معنی که او آزاد اندیش نیست و ما آزادیم

و در آخر به نظر استیون لیوکس فرد خود مختار و مستقل فردی ست که فشار ها و هنجار هایی را که با آن ها رو در روست آگاهانه ارزیابی و نقد می کند ، عقاید و اندیشه هایش را شکل می دهد و به تصمیمات عملی در نتیجه ی تفکر مستقل و عقلانی می رسد

پ ن .1: نمی گویم وجود محدودیت ها و کنترل های اجتماعی و سایر عوامل خوب است یا بد . نگاه جامعه شناسی ارزشی نیست . یعنی چه ما بخواهیم ، چه نخواهیم ، چه خوب باشد ، چه بد ، این ها وجود دارند

پ ن .2 : دوباره می گویم ، من با شما کاملا موافقم آقای ب. از انتقادات تلخ و شیرین ِکوبنده و ویرانگرتان نیز صمیمانه سپاسگزارم . و خود می دانم هنوز کلمات مثل دود آبی سیگار از مغزم به دست و خودکار و روی کاغذ نمی آید تا سبک باشد و روان . شاید هم ... . فندک خدمتتان هست ؟
پ ن .3 : نقل قول ها از کتاب ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی جوئل شارون بود

27 June 2005

قصه ی خیاط شجاع کوچولو

سیاستمداری که می اندیشد ولی واقعیت ها را رمانتیک و مه آلود تصویر می کند یا توجیه، شعارهایش می شود شعر هایی که می توان در یک مستطیل سفید جاشان داد و فرستاد برای هر آدمی ، حتی معشوقه ات ! بعد از مدتی تمبر های مستطیلی و مربعی هم پذیرای چهره ی سلحشورانه و فکور وی خواهند شد که لبخند می زند و می گوید مرا فراموش نکن عزیزم . آن چه از نزدیک به چشم می خورد همین هاست به اضافه ی چند نشان افتخار

بد یا افتضاح روز هایی ست که سپری می شود و من جرقه زنان به خودم می گویم می شود با قطع فتیله از بیخ و بن ، تنها تماشاگری بود در قالب یک فرد ِمدرن ِکثرت گرا ،یا عارف - که واقعیت ها را چند بعدی می بیند و رسیدن به معنا ی هیچ چیز برایش سر راست نیست- و ملول یا آسوده روزگار گذراند
پ ن :خیاط شجاع کوچولو: از قصه های قدیمی آلمان ؛ ماجرای آدمی زیرک و دسیسه باز که پس از شکست دادن دیو با دختر پادشاه ازدواج می کند و به دنبال آن به پادشاهی می رسد

22 June 2005

مثل سیب

می گویم : " تو که سبیل نداری گرو بذاری ، پس چی می گی ؟ چه توقعی ؟ چه اصراری ؟ " اما انگار حرف به گوشم نمی رود . تقصیر هیچ کس هم نیست . پیش خودم فکر می کنم شاید داریم تلاش می کنیم تو شهر حوری* با کلاف رنگی اش که همیشه بین راه می چرخد ور بریم . من که گره کنم او باز می کند . او گوریده تر کند من سعی می کنم
" نه ، نمی شود "
این همیشه آخر همه ی حرف ها و شب ها تکرار می شود . مثل اینکه دراز کشیده باشی و کتابی گرفته باشی دستت ، که از ماه ها قبل قول دادی بخوانیش . ولی هر بار از سطر چندمش، لالایی ِ پر شور و بی رمقی جان می گیرد که بیخ گوشت ذره ذره می نوازند و هنوز کلاغ به خانه نرسانده تنهات می گذارند با دنیات
گاهی فکر می کنم سبیل که نداشته باشی ،زندگی همه ی مزه اش همین می شود . مزه ی یکی از میوه ها ... مثل ِ سیبی که نمی خوریش
پ ن :مادربزرگم ،حوری بهشتی

16 June 2005

در فراسوها

در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن

*

در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست می دارم
در آن دوردست ِ بعید
که رسالت ِ اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور ِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب ِ لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان ِ سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد

*
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده
--------------------------------------

نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید ِ دریچه یی
دل بسته بودم

احمد شاملو

15 June 2005

رقص ماه

در تاریکی کامل
به لق لقه ی سرودی عریان و دست نخورده
بیدار شد
- بی رها کردن لبخندی یا کشیدن آه -
آنگاه
از چشم ها پنهان
چرخی زد
و باز
به تیک تاک بال پرنده ای ست ، در تکاپو
که دور ها را زنده می کند

11 June 2005

درباره ی آزادی و دموکراسی

متاسفانه یا بر عکس ،این روز های ِ من ، وقتی برای رها کردن احساس و لمس لحظه ها و تجربه های جدید زندگی و نوشته های ادبی ندارد . شاید باید باز هم سر به زیر درس می خواندم و سکوت می کردم به این امید که معنای آن اول در ذهن خودم و بعد یکی دو نفر دیگر ، خوش اقبالی ِ ترجمه بیابد. اما بهتر دیدم با توجه به مسائل روز قسمتی از تحقیقم در مورد جامعه ی مدنی و ویژگی هایش را که احتمالا در بایگانی دریافتی های استاد معارف خاک می خورد اینجا بگذارم
این بخش خلاصه ای ست از مباحث مربوط به آزادی و دموکراسی از کتاب " جامعه ی مدنی ، آزادی ، اقتصاد و سیاست " نوشته ی موسی غنی نژاد

اغلب اتفاق مي‌افتد كه دو مفهوم آزادي و دموكراسي يكي انگاشته شده و بدون توجه به معاني دقيق و متفاوتشان به جاي هم استعمال مي‌شوند. بعضي از متفكران سوسياليست به پيروي از روسو آزادي را تنها در چارچوب يك دموكراسي واقعي ميسر مي‌دانند. در حاليكه از ديدگاه فيلسوفان آزادي خواه، دموكراسي و آزادي دو مفهوم متفاوت و در بعضي موارد احيانا متضاد است. همانطور كه خواهيم گفت نقطه اشتراك اين دو مفهوم، در نظام آزاد، برابري همه در برابر قانون است اما مساله ی اساسي براي طرفداران آزادي، محدود كردن قدرت جبري هر حكومتي، دموكراتيك و غير آن است. در حالي كه دموكرات‌هاي دگماتيك تنها يك محدوديت براي حكومت قائلند و آن عقيده جاري اكثريت است

دموكراسي به يك معنا عبارتست از وسيله‌اي مناسب براي رسيدن به هدفي متعالي يعني آزادي‌هاي فردي و در معناي ديگر وسيله و هدف در يك جا جمع است و دموكراسي يعني حاكميت مردمي، خود همان هدف متعالي يعني قدرت است. دموكراسي در معناي اول، پديده‌اي مبتني بر فلسفه فردگرايانه است كه با رژيم حقوق بشر هماهنگي كامل دارد و در واقع يكي از پايه‌هاي آن را تشكيل مي‌دهد، در حالي كه معناي دوم دموكراسي، حاكميت مطلق مردم است كه ريشه در نوعي نگرش كل گرايانه و جمع گرايانه دارد و در نهايت و به طور منطقي به استبداد و توتاليتاريسم ختم مي‌شود. اما نكته مهم اينجاست كه دموكراسي بدون آزادي متضمن تناقض منطقي است. دموكراسي به صورتي كه در فرهنگ غرب مطرح شده، از جهت نظري و علمي، پيوند نزديكي با آزادي دارد . آزادي پيش شرط منطقي و نيز تاريخي براي طرح مساله دموكراسي در غرب بوده و دموكراسي وقتي معنا مي‌يابد كه افراد در زندگي سياسي و اجتماعي خود از آزادي انتخاب و استقلال راي برخوردار باشند. به علاوه از لحاظ تاريخي نيز آزادي بر دموكراسي، در غرب مدرن، مقدم بوده است و انسان غربي در تلاش براي نيل به آزادي بود كه به دموكراسي، به عنوان وسيله و تدبيري مناسب دست يافت. اما اين تنها طريق رهنمون شدن وي به دموكراسي نبود

«الكسي دوتوكويل» نشان داده است كه دموكراسي با از ميان برداشتن امتيازات اشرافي و نابرابري‌هاي سنتي ، ناگزير فرد گرايي را در دامان خود مي‌پروراند
در جوامع ماقبل دموكراتيك، پيوند‌هاي سنتي موجود در جامعه، برخي گروه‌ها و خانواده‌ها را در موقعيتي ممتاز با حقوق و قدرتي نا برابر با سايرين قرار مي‌داد و در نتيجه آن آحاد جامعه را، مجموعه منسجم و اندام واري مي‌ساخت كه برخي اعضا بر بقيه برتري و تسلط داشت
دموكراسي با تضعيف و از ميان بردن اين پيوند‌ها و برقراري برابري شرايط در جامعه، آحاد جامعه را تبديل به افراد مستقل از هم مي‌كند و روابط سلطه كه انسان‌هاي نابرابر را به هم پيوند مي‌داد، در جامعه دموكراتيك كه همه حقوق برابر دارند، نمي‌تواند منشا يكپارچگي و انسجام افراد جامعه باشد. در نتيجه اصل برابري انسان‌ها ، موجد استقلال افراد از هم ، يا فرد گرايي است و زندگي اجتماعي در سايه اطاعت انسان‌ها از قواعد كلي يا قوانين، امكان پذير مي‌شود كه همه در مقابل آن برابرند. در نتيجه دموكراسي با استقرار برابري ميان انسان‌ها، به فرد گرايي و حكومت قانون منتهي مي‌شود

حال اگر توجه كنيم كه حكومت قانون، بيان وضعي ست كه انسان‌ها در آن از آزادي‌هاي فردي و سياسي برخوردارند يعني به جاي اطاعت از انسان‌هاي ديگر از قوانين كلي تبعيت مي‌كنند، به پيوند جدايي ناپذير ميان دموكراسي و آزادي پي مي‌بريم. به بيان توكويل
«ماهيت دموكراسي، برابري است و هنر آن آزادي»
همانطور كه اشاره شد آزادي به معناي رهايي از هر نوع قيد و بندي نيست، بلكه به معناي زندگي در جامعه و وضعيتي است كه در آن انسان‌ها به جاي اطاعت از دستور‌هاي هم نوعان قويتر، تنها از قانون اطاعت مي‌كنند و يكپارچگي جامعه نه از طريق روابط تعبدي و دستور‌هاي ارادي حاكمان، بلكه توسط نظم حاصل از حكومت قانون ميسر است. اما دموكراسي زماني توام با آزادي خواهد بود و دچار تناقض با آن نخواهد شد كه قدرت حاكمه (مطلق) را محدود و مشروط كند. اگر دموكراسي به حاكميت مردمي تبديل شود، استبداد با نيروي بيشتري بر آزادي‌ها و حقوق افراد سنگيني مي‌كند. تدابيري كه در عمل، حكومت‌ها را محدود و مشروط مي‌كند يعني وجود اپوزيسيون سازمان يافته، مطبوعات آزاد، نظام قضايي مستقل، همه ريشه در اصول حقوق تفكيك نشدني بشر دارند كه به معناي دقيق كلمه، ايدئولوي رژيم‌هاي آزاد (ليبرال) است. و جوامعي كه افراد آن به ارزش‌هاي اين ايدئولوژي ارج نمي‌نهند، قادر به تاسيس رژيم‌هاي دموكراتيك پايدار نخواهند بود

07 June 2005

آهنگ

من و تو یکی دهان ایم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خوانا ست

من و تو یکی دیده گان ایم
که دنیا را هر دم
در منظر ِ خویش
تازه تر می سازد

*

من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تن ایم

*
و پرستویی که در سرپناه ِ ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لب ریز می کند

احمد شاملو

04 June 2005

چگونه ام؟

چگونه ام؟
بوی تمام جورابهای نشسته ی دنیا در بینی ام
و انگار نه انگار
ته مانده ی کاغذهای سیاه شده
و لبه های خالی کاهی روزنامه
بیش از کاغذهای سفید و تمیز وسوسه گرند
و قلب یک هیجان بزرگ
مرا به سوی خودش می کشد
باز مثل همیشه تو خالی است
تو خالی
تمام لذتها انگار از دور لذتند
وقتی به آنها نمی رسی یا وقتی از آنها گذشته ای
حتی تمام نفرتها تو خالی اند
آیا آن خط ساده ای را
که عشق و نفرت را مرز بندی کرده است ندیده ای؟
چنان نازک است
که با چشم غیر مسلح دیده نمی شود
وچنان ناپایدار
که در تللوی نوری محو می شود
شاید برای همین
خیلی وقتهایی که بیزار بوده ای
عشق ورزیده ای
عادت که می کنی
بوی تمام جورابهای نشسته دنیا هم
آزارت نمی دهد
و چگونه باور نمی کنی
که رکیک ترین کلمه ها
در لحظه ها و زمانهایی
قشنگ ترین حرفها می شوند
و تمام پستی شان
حس های چند گانه ی مخفی را
با لذتی شگرف بیدار می کند
باور نمی کنی که رکیک ترین کلمه ها
صادقانه ترین حرفها بوده اند؟
چگونه ام؟
به گونه ای که دیگر محال است
دچار آن سادگی شوم
که چیزی را قطعا باور کنم
یا فکر کنم که عشق و نفرت، دو مفهوم جداگانه اند
یا خوبی و بدی، یک چیز نیستند
بزرگ شده ام؟
آری
آنقدر که خود را بلعیده ام
هنوز قلب یک هیجان متوسط
(با اینکه دیگر می دانم تو خالی است)
مرا به سوی خودش می کشد
همین
ثابت می کند که
زنده ام

03 June 2005

عصر عطرآلود

بوی باد بی خاصیت کولر که می خورد تو دماغم ، یاد تابستان می افتم . از بچه های قد و نیم قد همسایه ها که صبح تا شب وسط حیاط و باغچه می پلکند و توپ به در و پنجره ی خانه ی هم می زنند، تا پسر هایی که قیافه ی آدم بزرگ ها به خود می گیرند و با سبیل های کرکی ، گسی ِ بلوغ شان را با نگاه های کال و مغشوش ، آویزان منظره ی داغ کوچه! می کنند
پر رنگ تر از همه ، نق زدن های خواهر است که حوصله اش سرریز شده و سوت های سرخوش برادر که بیش از همیشه در خانه طنین انداز است
و خلاصه آشفتگی اوضاع خودم : اول ظهر از خواب بیدار شدن و تا نزدیک صبح خواندن و بافتن و شکافتن آن همه سطر معصوم ، که از زور بی گناهی تو دست های من عرق می ریزند و اشک . تابستان گذشته که همین بود . تمام برنامه ام پر شده بود با کتاب و نوشته و حتی به زور رژه ی این نظام هم ،دست روز کوتاه نمی شد
گاهی خسته که می شدم شروع می کردم به خیابان گردی . عین یک هوم لس (بی خانه) متفکر و ملول ،خیابان ها را بین مردم ِ پخش و پلا ، تاب می خوردم و تا جایی که راه داشت موزیک می نوشیدم و شعر می خواندم و می رفتم که بی خبر ، سرزنش های مادر تو گوشم صدا می کرد . چه روز هایی ... انگار باد بی خاصیت کولر آدم را پاک خل می کند
فعلا تعطیلات فرجه است و غوطه خوردن تو اقیانوس کم عمق کتاب و جزوه . البته تسبیح که نمی گردانم ... اوضاع خوب است و هنوز بهار ِکودک ، بوسه های کوچک عشق می دهد

02 June 2005

سکوت شد ... بین من و او

هیچ کس نمی تواند مرا اجبار کند تا به سعادتی مطابق سلیقه ی او تن دردهم

کانت

01 June 2005

بدون عنوان

فقط یک کلام : خیلی بیکاری -:
تقریبا اکثر مواقع چیز خاصی نمی فهمم -:
عواطف افسار گسیخته باید تنظیم شود -:
قار قار... غرغر...قار -:
هذیان های بی در و پیکر -:
به چشم مردم مشت می زنی که چی بشه؟ -:
بازی با سوژه ها و ابژه ها -:
آ ثار شما در بعضی لحظه ها یشان بسیار ستایش برانگیزند و همین ، یعنی اینکه هنوز پخته -:
نیستند
درمان موقتی هر گونه روح ِطاغی ِسرکوب یا تخریب شده -:
تف به تو جنایتکار عشقی -:
...

...
لخت و عور
در جهت جریان آب شنا کردن
...
فکر می کنی یعنی چه؟