ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

28 October 2006

من و همه ي چيز ها


من كجام ؟ مرا ببينم . توي تنهاييم غرقم يا تنهايي توي من ؟ چرا مي خندم ؟ چرا الكي انقدر خوبم ؟ مگر چي چي شده ؟ چي چي شده كه مثل نوزاد ِخواب ِآرام ؛ آرامم . مثل بچه ي چند روزه تا بيدار شوم مي خندم . تا هزار ثانيه نگذرد لب هام آرام نمي شود ؟ مي بيني ؟ مي توانم تا صبح بشينم و كار كنم . تا شب توي خيابان ها بدوم . از اينجا به آنجا و دور ها و چقدر خواب خوب ببينم وقتي خوابم و توش دنبال چيزي ندوم. خواب ببينم و كسي توش نباشد اصلن كه بخواهم به زور ببوسمش ؛ به زور بخواهمش. خواب ببينم و مثل بچگي ها فقط پرواز كنم توش . راه پرواز را حفظ كنم و چشم هام را باز كنم و ببينم نمي شود . خواب گنج ببينم و خوشحال شوم و بعد ببينم دست هاي مشت كرده ام خالي خالي است . هميشه توي خواب ها يك چيز نيست و توي بيداري همه چيز ولي خوب است كه منتظر معجزه نباشي . زنده گي و خودت را باور كني و آدم ها را همان طور كه هستند با همه ي نقص هاشان بپذيري ؛ نقص هايي شبيه مال خودت و احتمالن تغيير ناپذير
شايد من مُرده ام . شايد مرگم مرا مجبور به پذيرش مي كند . شايد نيستم توي اين دنيا كه الكي خوشم ؛ خوش حال ؛ خوش خنده ؛ خوش آواز . ولي

19 October 2006

تبلیغ

:تبلیغ برای خودم
حلزونی رو با چند تا کار جدید قدیمی ببینید، منتظرتونه و.. مرسی

16 October 2006

انطباق


حسابی پائیز شده . نشسته ام پشت میز از صبح و کتاب می خوانم . از لای کتاب هر از چند گاهی برای فکر کردن و تعجب کردن ، چشمم سمت پنجره می رود ؛ هی... ، چقدر پائیز شده . پائیز که می شود انگار از نوشتن می ترسم . می ترسم خودم را لو بدهم . لو دادن یعنی از زندگی خصوصی گفتن . با خودم می گویم نمی نویسم اصلن . نقاشی می کشم . می روم رنگ ها را می آورم . آب می آورم . مقوا و قلمو و مداد می آورم و یک لیوان چای . کتاب ها را هم از روی میز بر می دارم و ضبط را با صدای ملایم ، طوری که فقط شنیده شود ، روشن می کنم . با خودم حرف می زنم و می کشم
مدتی به همین شکل می گذرد ولی فقط مدتی . بعد ، مثل یک کودک سر به راه و رام شده ، لباس می پوشم ، کیفم را با کاغذ و رنگ و بقیه ی چیز ها پر می کنم و می روم . به خودم می گویم زود ِزود بر می گردم

11 October 2006

باد



باد می وزد
می کَند مرا از زمین
می کَند روسری خاکستری ام را
می بَرد مو هام را به آسمان
بین شن ها و غبار و قطره های باران
جلوی چشم
چشم های بسته ی آدم های لرزان

می بینم
شن ها را در چشمم
و یک چیز دیگر؛
یک قوری چای داغ

08 October 2006

من ِ جدید ، محیط ِ جدید ؟


چقدر کار هست برای انجام دادن . دیدی تا وقتی تصمیم می گیری به انجام بخشی از کارهای روزانه ات و دست از بی خیالی و راحتی یا تنبلی فصلی بر می داری چه اتفاقی می افتد ؟ مثل وقتی که باید اتاق یا خانه ی شخصی ات را بعد از مدت ها تمیز و مرتب کنی . یا وقتی یک دفعه چیزی تو را مجبور کند به بیشتر فکر کردن در مورد خودت . وقتی مواجه شوی با این که فکر و ذهنت را نوعی غبار نامرئی پوشانده انگار. پوسیده شده ای . وقتی فکر کنی باید کمی تغییر ایجاد کنی در خودت و اطرافت . این موقع ها آدم با برداشتن اولین قدم و هر چه جلو تر می رود ، بیشتر ، وزن کار را حس می کند

من الان این احساس را دارم . احساس هول و ترس از اینکه به همه ی کارهام می رسم یا نه . با خودم فکر می کنم کِی می رسم . باید زود تر برسم و ذهنم سریع تر کار می کند ، مدام ایده آل سازی می کند ، فاصله ام را از این جا که هستم تا آن جا که باید باشم و صورت های مختلف ِشکل ِدیگر شدن را بر آورد می کند و آشفته می شوم . قلبم هم تند تر می زند

حتمن تو هم حدی از احساس من را تجربه کرده ای . اگر تجربه اش کرده ای ، در این جور مواقع فکر می کنی می توانی تغییرات دلخواهت را پیاده کنی ؟ اصلن کاستی هایی که در زندگی یا اطرافت می بینی پتانسیل تغییر دارند یا نه ؟ اگر دارند چطوری ؟

02 October 2006

ما و آدم ها


آدم های به ظاهر شُل و وا رفته ، و کسانی که در باطن هیچ ایده ای ندارند برای لحظه ی حاضری که به ثانیه ای می گذرد ، و نگاهی از مقابل خودشان بر کلیت خودشان ، بر رفتار و اطوار شان ، احتمالن مشغول هضم گره های نامرئی یا مرئی و درونی یا بیرونی پیچیده اند . توده های پیچ پیچ زنده گی آشفته ی شهری . درگیر یک کار بزرگ و احتمالن همیشگی . چیزی که شاید برای تو ساده باشد ولی از نگاه تو فعالیتی ست که غیر ممکن است روزی برا شان تمام شود

به خودت بگو از آدم های اطرافت چه می خواهی ؛ تاثیر گذاری ؟ انرژی زا بودن ؟ حیات ، عشق یا احساس ، تامل ، تعمق ، شفافیت ، خوبی ، همراهی؟

همه ی آنچه از دیگران می خواهی بنشان روی شانه هات با همه ی وزن شان و خوب ببینشان . قیافه ی خودت را از بیرون با همه ی آن ها روی شانه هات . بعد برو به یک مکان مرتفع ، حتی شده توی خیالت ، مثل همیشه بلند پرواز باش و به بلند ترین نقطه برو . جایی در معرض باد باش و همه ی این سنگینی را ، با هر چقدر وزن ، از روی شانه هات رها کن . بایست و نگاه کن آن ها را که از سر شانه هات به زیر می لغزند و در لحظه ، دور و دور تر می شوند . اگر نتوانستی و خواسته های سنگی ات روی شانه هات چسبیده بود ، خودت را بلغزان . مرگ یک تکه سنگ ، واقعن چیز بدی نیست