ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

20 June 2007

بی پرده

در حال یخ جویدن و گوش دادن به موسیقی ام. هیچ چیز در این لحظه لذت بخش تر از این ها نیست. شادم، برای بودن یخ و موسیقی


روی زمین اتاقم نشسته ام. به بالا نگاه می کنم. جایی که می خوابم، درس می خوانم یا کار می کنم. همه بالاتر از زمین و در ساعاتی خاص. می گذارم ثانیه ها با خیال آسوده از کنارم بگذرند. درد، رنج، غم، میل به مردن، ناتوان از لمس زیری ترین لایه های زندگی اند. گرچه شاید احساساتی عمیق باشند


سنگفرش پیاده رو، خطوط سفید برای عبور از خیابان، چمن های پارک، زمین خاکی گورستان و زمین سرد اتاق. نشستن، خوابیدن، قدم زدن و پخش شدن روی این ها ما را با زمین یکی می کند. نزدیکی به زمین آرام کننده ترین چیز دنیاست


در حال حفر گوری هستم. ثانیه ها را برای خوابیدن و فکر کردن در آن سپری می کنم. و خاک شنوا ترین نوع زمین است

18 June 2007

توت


هم بازی توت ها شده ام
بعضی دانه ها شان سفید است و لاغر
بیا بگیر
دستم دراز است تا
آن سوی کوه ها
(بزن توی آب دریا بخور)
دانه های بعضی کمی قهوه ای
ورم کرده از شیرینی
ریش هم دارند
ریشو
( لبخند می زند )
چه بامزه
یعنی مال من اند
(یعنی می خورد شان)
زلزله

16 June 2007

فرناندو پسوا


،روشن است که خسته ام
.زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
: از چه خسته ام، نمی دانم
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید
.زیرا خستگی همان است که هست
سوزش زخم همان است که هست
و آن را با سببش کاری نیست
،آری خسته ام
و به نرمی لبخند می زنم
-بر خستگی که فقط همین است
در تن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن
...


فرناندو پسوا/ ترجمه یوسف اباذری

15 June 2007

؟


می روم. می آیم. فکر می کنم. دنیای ما یک چیز کم دارد. عاشق ها یا معشوق ها ؟

13 June 2007

فیلمی در همه ژانر


بعضی وقت ها فکر می کنم دنیا یک چیزی است هولناک تر از هر فیلم ترسناکی. و پسر ها هولناک تر از هر دراکولا، غول یا قاتلی . بعضی وقت ها می فهمم ماجراهای دنیا، با همه ی چیز هایی که دیده ام و ترسیده ام، زیادی غیر واقعی است. می شود به همه اش خندید. به اینجا که رسیدم همه چیز خاموش و سیاه است و در نقطه ی آخر. به این فکر می کنم که من هیچ وقت از هیچ چیز، نمی ترسم. چیزی نیست. و بی نهایت راه از نقطه ی سیاه زائیده می شود


11 June 2007

تن ها


خط نازکی از نور توی اتاقم هست. روی دیوار می رقصد. خوابیده ام به تماشا. می رود و من نیز باید بروم. ظهر برای خواب دیدن و گریستن مناسب نیست. باید تنها نبود. تنهایی آدم را ضعیف، خودشیفته و لجباز می کند

08 June 2007

:) جیک جیک

















صبح زود، وقتی می خوابیدم، گنجیشک ها تازه جیک جیک می کردند و ابرهای توپولوی سیاه تکون می خوردند. متاسفم که تو عکسم صدای گنجیشک ها نمی آد ، اگه می شنیدید بیشتر خوشتون می اومد. من عاشق این موقع از روزم و عاشق تا صبح بیدار موندن، با صدای جیک جیک بی هوش شدن و خواب دیدن

07 June 2007

شعر تلخی


تو زنده ای
زنده ای
زنده ای
زنده ای
دنیا تو را مغشوش می کند
- دنیا را فراموش -
من مرگم
مرگ
مرگ
مرگ
مرگ
توی رگ هات می جهم

05 June 2007

شعر غریق


حالا
سوسک کوچک
در چاله بزرگی از آب
دست و پاش
تقلا کنان برای نجات
و می چرخد همه چیز دورش
شاعر می خندد
او به همه چیز آگاه و
سخت سخن می گوید
می گرید

شب





















با اختراع نور می شود تا صبح بیدار نشست و کارهای مهم کرد. خیلی مهم. خاصیت شب این است. در شب همه ی کارها رمز آلود، سخت، پرخطر، زیبا و مهم می شود

تک گویی مردی یا زنی با خودش


لباست را نپوش. خدا منتظر است. ما باید گناه کنیم تا بفهمیم کی هستیم. یکی می گفت زندگی همین است. باید لختش کنی تا بفهمی چیست و بکنیش تا خوشت بیاید. حرف جالبی می زد. ما هم فقط چِشم شده بودیم
ای خاک! آفت های ما تقصیر تو بود. انقدر این وری و اینقدر آن وری!؟
لباست را بپوش. لطفن برویم

02 June 2007

دوباره امروز


تمام روز را به جز چند وقفه ی کوتاه با حالت تهوع خوابیدم. حالا صدای رعد و برق است و بوی باران که بهترم می کند. زی زی از این صداهای آسمان خوشش نمی آید. دوست ندارد بشنودشان. نمی دانم کجاست الان- شاید زیر باران قدم می زند- و نمی دانم چرا تصمیم گرفته ام چند روزی ، شاید چند هفته تنها باشم. به تلفن های دوستانم جواب نمی دهم و تنها گاهی پیام کوتاهی رد و بدل می کنیم تا نگران هم نشویم. کار من یکی از نگرانی گذشته. انگار می خواهم چشم هام را روی همه چیز ببندم و هر لحظه فقط به چیز خاصی برای مدتی نگاه کنم و لحظه ی بعد به چیز دیگر. آسیب پذیری ام بالا رفته و احتمال می دهم هر چیز کوچکی قدرت براندازی ام را حداقل برای چند روز دارد. حتی توی خواب هم نسبت به خواب هام آسیب پذیرم. هیچ چیزی شادم نمی کند این روز ها. فقط از انجام وظایفم احساس بهتری پیدا می کنم. دوست دارم از این شهر بروم. آدم ها آدم را خسته و وابسته می کنند، وابسته هم که شدی با دلتنگی ات کاری ندارند
خسته و ضعیف ام. هوس قدم زدن و خیس شدن دارم. هوس رفتن به یک قبرستان، ولی قدرت راه رفتن ندارم. هنوز ناهار نخورده ام.دلم می خواهد فقط بنویسم. این روز ها فکر می کنم به اینکه برای چی زنده ام

01 June 2007

آتش


:«نامه ی هزارم به «سین

آتشش می سوخت و می رقصید و بالا می رفت. ما نشسته بودیم گِردَش. تو نشسته بودی دور به نصیحت که نکن ، نرو ، بمان و حماقتت شکل دیگری نمی گرفت جز شرکت در یک زندگی ساده در همین جا. به چی راضی بود احساست؟ شریکت، تکرار کردن زندگی به روال گذشتگان یا مغزی که برای فهم اش کوچک کرده بودی؟ کوچک بودی، خیلی، خیلی و خیلی
آتش ما می سوخت و می سوزاند و بالا می رفت - نمی دیدی و من برات بدون اینکه بدانی از ماجرا می نوشتم - من بودم گِردَش، گاهی تنها ، گاهی با هر پروانه ای. گاهی هم درونش و همه چیز هنوز، همیشه، برام کم بود


پ.ن: برای ارضای کنجکاوی بعضی خواننده ها و جلوگیری از سوء تفاهم؛ «سین» انسانی مونث است و یکی از دوستان غیر مجازی ام