ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

27 April 2006

الو؟



در اتاقی پوشیده با پنبه
که پنجره اش بسته است
درها بسته است
کف بسته است
سقف و دیوار و دیوار و دیوار و دیوار آن بسته است
...


بیژن نجدی


تلفن زنگ می خورد

خواهر: جوجی .. ، جوجی .. ، تلفن و بردار
مادر: لیلا، کجایی؟ تلفن یه ساعته داره زنگ می زنه
من: سلام
پشت خط: لیلیاااا ، چه هواییه
من: آره ، خیلی خوبه
پشت خط: می آی بریم قدم بزنیم؟ بریم ساعی؟
من: نه، .. درس دارم
پشت خط: از من ناراحتی؟ من واقعن متاسفم. واقعن
من: نه ، می دونم ، عیبی نداره
پشت خط: حالت خوبه؟
من: آره
پشت خط: واقعن خوبی؟
من: واقعن
پشت خط: درس داری؟
من: آره ، فوکو
پشت خط: گفته بودی. لیلیا.. دلم برات تنگ شده
من: منم همین طور
...

تلفن زنگ می خورد(یا زنگ می زند

مادر: لیلا
خواهر: بیچاره لیلا... .کوشی جوجی؟ من برداشتم. سپیده ست . با تو کار داره
من: سلام عزیزم
سپیده: سلام. چطوری؟ خوبی؟
من: مرسی عزیزم. تو خوبی؟ چه خبر؟
سپیده: بد نیست. بابا داره می ره بیرون، گفتم اگه کاری نداری ماشین و بردارم وبیام دنبالت بریم بیرون بگردیم
من: مرسی عزیزم.( با مِن مِن ) من درس دارم
سپیده: اِ ، باشه. منم مثلن کنکور دارم
من: ببخشید عزیزم. یه وقت دیگه می ریم. باشه؟ می خوای بیای اینجا؟
سپیده: نه، مرسی، یه روز دیگه
...


باز هم صدای تلفن( تلفن همراه

خواهر: امروز چقدر طرفدار داری
من: همیشه همین طوره
خواهر: هه هه هه. مغرور
من: (ملتمسانه) جواب می دی هلیا؟
خواهر: با تو کار داره. تو که داری نقاشی می کشی. ببینم، این کیه؟ عجب آدمی هستی
من: چه آدمی؟
( خودم می دانم خیلی بی رحم و خود رای و ابلهم )
خواهر: خودت می دونی. جواب نده. این کیه کشیدی؟

14 April 2006

خواهر ژولیده ی بهار


علاقه ای به نوشتن ندارم و علاقه ای به کشیدن. در خانه کسی نیست. حرفی هم. می نشینم پشت میز کار. کتاب ها را جلو می آورم، با چند کاغذ. یاد مادر می افتم، غذای روی گاز، دوست هام ، گربه های پارک، سگ فروخته شده ی پدر، فنچ پیر خواهرو اینکه امروز جمعه است
دیشب توی خواب، ژیپو را دیدم. همان سگ فروخته شده . خیلی خوشحال بودم. خیلی نوازشش کردم. گریه کردم. پرسیدم کجایی الان؟ نگاه کرد . هیچی نگفت . یواش گفتم تو را که فروخته بودند، چرا اینجایی؟ بعد گفتم انگار نه ، نفروخته اند
ورق می زنم. کتاب می خوانم. صفحه ی بعد ، کتاب بعد. چرا من این طوری ام؟ زنگ خانه را می زنند. می پرم، از ترس

04 April 2006

حلزونی



روزی درماه های پیش، توی یکی از این روزنوشته ها، حضوری و تلفنی به چند نفر از شما، وعده داده بودم نقاشی ها و کارهای حیطه ی هنرهای تجسمی ام را هم بگذارم اینجا.خلاصه امروز به یاری یکی از دوستان، عکس هایی را که ماه پیش، از نقاشی هام گرفته بودم وارد کامپیوترم کردم و به فکرم رسید به جای گذاشتنشان اینجا، یعنی توی ماه کولی، وبلاگ جدیدی باز کنم برای آنها، واحتمالن کارهای بعدی. اگر هنوز مایل به دیدنشان هستید حلزونی را ببینید، فعلن با چند کار قدیمی..حدودن تابستان و زمستان پیش

02 April 2006

روز کوچک



ساعت از یک بعد از ظهر هم گذشته و من توی رختخواب دست هایم را باز کرده ام و خوابیده ام. مثل کسی که آرزو دارد پرواز کند، ولی حوصله اش را ندارد یا راهش را نمی داند. پنجره را هم باز گذاشته ام که همین طور که خوابیده ام، باد بخورد به صورتم و سردم شود. این طوری صدای آواز پرنده ها، تک و توک ماشینی که رد می شود و یک بار صدای عطسه ی یک نفر را هم شنیده ام و اگر گاهی چیزی توجهم را جلب کند می نشینم و نگاه می کنم که صدا از کجاست و چه خبر است

در خانه صدای دوش حمام، انریکو، خواننده ی مورد علاقه ی خواهرم و صدای جاروبرقی بلند است. مادر حمام می کند و خواهر در حالی که موزیک گوش می دهد، اتاقش را جارو می زند و بهتر است بگویم آب و جارو، چون شنیدم داد زد و از مادر تی مرطوب خواست. ظاهرن همه آماده می شوند برای رفتن به خانه ی مادر بزرگم، از آنجا احتمالن به چلوکبابی و بعد نزدیک ترین پارک برای قدم زدن، گره کردن سبزه و آرزو کردن. طبق معمول من نمی روم، به دو دلیل: چون درس دارم یا چون حوصله ندارم. و امروز به هر دو دلیل، به اضافه ی اینکه دوست دارم درخت توت پائین پنجره ام را نگاه کنم، کتاب بخوانم، بعد از شش ماه، از خانه و با خیال آسوده آنلاین باشم و اگر عصر دوستم زنگ زد با او و بوی فرندش بروم تجریش، شیر پسته بخورم
آرزویی هم ندارم جز اینکه در طول سال به کارهای خیلی مهمم برسم و خوش حال باشم

های




من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده



ولادیمیر مایاکوفسکی