ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

29 May 2005

حجم پشت پیله

یادت می آید صدایش آنقدر ملایم و ناراحت می شد که مجبور بودی برای تمرکز حواس یا اصلا شنیدن حرفش هر جمله را و خصوصا کلمه ی آخری را دوباره با خودت تکرار کنی . شاید هم تقصیر صدای او نبود . تقصیر تو بود که دیگر حرف نمی زدی یا اصلا چیزی به نظرت نمی رسید که بگویی . بدتر از آن او عاشق حرف های عاشقانه بود و تو گاهی آنقدر مکث می کردی که نمی دانستی چطور و از کجا باید شروع کرد
هر بار که با برخوردی جدی سر موضوع های تکراری به قول تو دیگر هیچ چیز مهم نبود، می توانستی دوباره برای خودت دل بسوزانی و سرزنش کنی . پشت میز پوشیده از کتاب و کاغذ لم می دادی و وقتی از روی اجبار بلند می شدی تازه می دیدی چند منحنی پیچ در پیچ رو سفیدی میز تو زق میخورد و کاغذ ها را هم با حرف های تلمبار شده ی دلت سیاه کرده ای . بعد از این کار ها بود که می شد مثل بچه ی سمجی که با همه قهر است لباس بپوشی تا سر به زیر آسفالت ها را لگد کنی و خانه که آمدی ، مادری شوی که دوباره پشت گوشی تلفن با اخم و لبخند می خواهد برای صدمین بار بگوید دیگر تکرار نشود و یقین دارد که می شود

27 May 2005

حلقه ای دور لحظه ها

توفان که فرو نشست
ابر های پر غریو که پراکند
و نخستین پرتو خورشید
که بازتابید بر زمین که هنوز از باران خیس است
همه چیز بوی زنده گی می گیرد
از پس آغازی دیگر و رشدی دوباره
هر علف و هر بوته
تنفس آغاز می کند
هوا تازه و پاکیزه می شود
شا خه های درختان سر بر می آورد
گیسوان ژولیده دوباره آراسته می شود
و آرامش باز می گردد
همان آرامش ِ پیش از توفان
که همانندی ندارد در هیچ چیز

مارگوت بیکل

26 May 2005

اما نه


مرا ديده اند
ابله و بازيگوش
كه فرياد مي زدم
عشق من گريخته است
اما نه
حرف ها همه دروغ
چه زمانه ی بدي ست
انگار" من " تبعيد گشته ام
به شهر تاريكي
جايي كه مرز مرگي نيست
نگاهي پي ديگري نمي گردد
و شباهتي حس نمي شود
چاره چيست
فراموشي همه چيز را لگد مال كرده است
و دیگر بايد باور كرد
آدم ها تنها آدامس ثانيه هاي كش دار بي حوصلگي اند
براي من آينده ، گذشته است
ميل دارم بگريزم از اين شهر
از دستاني كه اشاره مي كنند خطر
و ترانه ها كه تنها تكرار كمين ها اند
مسموم افسانه ها شايد بتوانم نجات يابم
اما نه
گويي در خاك اين شهر
طعمه حشرات گشته ام

25 May 2005

قیژ...ژ...ژ

این روز ها شده ام مصرف کننده ی صرف . می خوانم و می بینم و می گوشم . نمی گویم خوب است یا بد . کلافه ام که نوشتن از یادم رفته . برای حتی چند سطر، حس می کنم بی خود خودم را اذیت می کنم . این کلمات پنبه ای تا ابتدای معاشقه هم که راه بدهند ، نهایت می فهمی تنها سر بریده اند . هنوز چیزی نشده می خواهند آزاد باشند وآزادانه و سبک برقصند . گله می کنند به بازی شان گرفتی و نصیحت ، که راحت دل بکنی . یعنی باز این تویی که مجبوری . مگر اینکه پشت درخت ، مشتی شان را خفت کنی و به یک یادگاری کوچک دل خوش باشی ، نه چیز دیگری

19 May 2005

گویی گزیر نیست

ماندن
آری
و اندوه ِ خویشتن را
شام گاهان
به چاه ساری متروک
در سپردن
فریادِ دردِ خود را
در نعره ی توفان
رها کردن
و زاری ِ جان ِ بی قرار را
با هیاهوی باران
در آمیختن

ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه می گذرد
به شهری که
ریا را
پنهان نمی کنند
و صداقت ِهم شهریان
تنها
در همین است


احمد شاملو

خروس بی محل

مثل همه ی عصر ها خروس همسایه صدایش را روی تاجش گذاشته و سمفونی باد و سیب گفتن های پرنده های دم غروب را همراهی می کند . من گوشی تلفن به دست ، پنجره را باز می کنم و می گویم چه زیبا . نفسی عمیق می کشم و آرنجم را تکیه می دهم به درگاهی پنجره و به پرپر زدن های خروس خیره می شوم . در تلفن صدا می آید : "چه بی محل " و بعد " دوستت دارم " . من هم می گویم "من هم" و فکر می کنم حتما چه بی محل . با اندام خمیده و گردن کج دلم می خواهد داد بزنم : بیا ببین چقدر عاشق باز آمدن شده ام . و می گویم " احتمالا آخرین بار است

15 May 2005

آغوش

لا به لای انگشت ها ش که گیر کنی
می فهمی اوضاع از چه قرار است
تو مجردی
یعنی پلک ها را ببندی
و به این فکر کنی
حباب های پنبه ، سفید است
و روایت کنی
تا اینکه
برای دقایقی
صدای اصرار تصویر ها
نترساندت

یک روز دیگر
خیلی زود
اگر از بالا نگاه کنی
او
انگار مرده است
بین حلقه ی دست هات
و آبستن حرف ها
به جای دلداری
تمام سال
تار می تند

12 May 2005

سنگ آسمانی

یک نگاه زیرک ، منتقد و متناقض که پیش می آید ، کافی ست تا ملتهبت کند . فکر می کنی هر طور شده باید از این پس ، دوباره ، بی هیچ درنگی ، اراده ی حادّ ات را به کار اندازی و دل به دریا زنان و بی برو برگرد ، خطوط و تصاویر جدیدی رسم کنی و کم کم به آشیان پدیده ای نادر دست یابی
هنوز چند قدمی نرفته ، با خلوص تمام ، عظمت و قدرت تصاویرِ سراسر جریان ِ تصمیم ، مثل خرافات حماسه ای اساطیری ، جلوت رنگ می بازد و آن وقت تنها چاره ، جستن تاریکخانه ای ست تا از آوار عقاید و وقایع حمله ور در امان مانی و وازده از هر تجربه ی مفروض ، تنها ، تماشاگر پرده ای باشی که در پیچ در پیچی ذهنت با نخ قرقره ای می گردد و همان سرمستی و شادی ِ اولیه را به مالیخولیا و ترس و خشم تشبیه می کند
همه ی این ها انگار، یک سنگ آسمانی که تو گلوی هر چند روزه ام ، فرو می رود و آخر سر چون طبیبی ، تنفس مصنوعی می دهد که می توانی بپذیری و تطبیق یابی ... تو باید زندگی کنی

09 May 2005

ماه ، ماه

هی ! برو ! ماه ، ماه ، ماه
صدای پای اسب می آید

فدریکو گارسیا لورکا

03 May 2005

خواب آلود

عشق شما تکه چوبی ست در اقیانوس من
کوسه هایم دندانش می زنند و
موج هایم لاشه هاش را به ساحل می آورند
من آن را چون چماقی به شما تحویل می دهم
اما مرا به یاد آورید که دریای دلکشی بودم

مریم هوله

پا به پا می کنم و دست لغزان روی کتاب ، گوشم به زنگ تلفن است و حواسم به اینکه دم دست باشد تا بالاخره هوس کند مرغ عشقی صدا کند و ما را جفت کند در بازجویی و پناهندگی رقص ها . می دانم مثل همه ی وقت ها حرفی می زنم که باورش سخت است و فاصله اش تا زیبایی جهان راه . اما همین دیوانگی ها و کلاغ پر بازی ها یادم می آورد که هیچ کداممان حوصله ی پیچیدگی نداریم و باید عبور کنیم . داستان ، شعر ، گفت و گو ، ویژه نامه ، خاطره ، عکس یا هر چه باشد فرقی نمی کند .تقویم جیبی هم اگر ورق بخورد ، بی قراری مرا تکرار قرار ها عوض نمی کند و خنده ها ، خلق تنگ تو را . پس مجبور می شویم هر کداممان خیلی زود ، به خلوت تاریک روشن مان هم گریز شویم و روی تخت ، با لب بدکاره ی خودکارها مشغول عشق بازی . بیچاره خواب طبیعت ! که سقفش از دیدگاه ِ ما کوتاه تر است و بیدارمان می کند تا خواب آلود ، ساعتی سه بار ، سیکل ضد خشم برویم

02 May 2005

تلخای دوزخ

ما بسی کوشیده ایم
که چکش ِخود را
بر ناقوس ها و به دیگچه ها فرود آریم
بر خروس قندی بچه ها
و بر جمجمه ی پوک ِ سیاست مداری
که لباس رسمی بر تن آراسته

ما بسی کوشیده ایم
که از دهلیز ِ بی روزن ِ خویش
دریچه یی به دنیا بگشاییم

اگر دیگر پای رفتن ِ مان نیست
باری
قلعه بانان
این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
می باید با ابلیس قراری ببندیم

احمد شاملو