مهمان سیاه
مهمان ها می آیند و می روند . می خندند ، می گریند ، تاسف می خورند. به عکس روی ترمه نگاه می کنند ، وسط شمع ها . تسلیت می گویند و امیدوار ملاقاتمان در روزهای شادی اند. می گویند می خواهند عروسی من بیایند. مرا به مادرم سفارش می کنند که بی حساب و کتاب کاری نکند یا به بادم ندهد. با صدای قرآنی که پخش می شود سر تکان می دهند ، حلوا می خورند یعنی دارند افسوس می خورند . از سرما می گویند. خودشان را لابه لای پالتوهای پوست و چرم مشکی می پیچند و خداحافظ ، غم آخرتان باشد ، بقای عمر شما ، خیلی زن مهربانی بود ، چقدر دلسوز بود . بود ؟ حالا چی؟
نمی بینمش . نیست ؟ می دانم که نمی بینمش؟
3 Comments:
صدای تو از بلند ترین ها هم آشناست
صدای تو از پست ترین ها هم آشناست
صدای تو فاصله نمی شناسد مادر ِ بزرگ
: )
صدای تو فاصله نمی شناسد مادر بزرگ
مادر ِ بزگ
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home