ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

14 January 2008

مهمان سیاه

مهمان ها می آیند و می روند . می خندند ، می گریند ، تاسف می خورند. به عکس روی ترمه نگاه می کنند ، وسط شمع ها . تسلیت می گویند و امیدوار ملاقاتمان در روزهای شادی اند. می گویند می خواهند عروسی من بیایند. مرا به مادرم سفارش می کنند که بی حساب و کتاب کاری نکند یا به بادم ندهد. با صدای قرآنی که پخش می شود سر تکان می دهند ، حلوا می خورند یعنی دارند افسوس می خورند . از سرما می گویند. خودشان را لابه لای پالتوهای پوست و چرم مشکی می پیچند و خداحافظ ، غم آخرتان باشد ، بقای عمر شما ، خیلی زن مهربانی بود ، چقدر دلسوز بود . بود ؟ حالا چی؟
نمی بینمش . نیست ؟ می دانم که نمی بینمش؟

3 Comments:

At Monday, January 14, 2008 3:58:00 PM , Anonymous Anonymous said...

صدای تو از بلند ترین ها هم آشناست
صدای تو از پست ترین ها هم آشناست
صدای تو فاصله نمی شناسد مادر ِ بزرگ

 
At Tuesday, January 15, 2008 12:02:00 AM , Blogger 4040e said...

: )

 
At Thursday, January 17, 2008 11:33:00 AM , Anonymous Anonymous said...

صدای تو فاصله نمی شناسد مادر بزرگ
مادر ِ بزگ

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home