ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

29 July 2005

مجسمه

اگر مجسمه ای باشیم
خُب ، مجسمه ها
لحظه هایی دارند
ساعاتی غریب
که شاید از ترس
به سطر ها پناه می برند
و بارها و روز ها
نگاهتان می کنند
تا حباب های خاکستری هوا
سینه هاتان را واژگون نکند
نیستیم اما ، احساس من این است
حتی وقت ِخوبی
سایه ایم و آواره
از ترس شکستن
فرار می کنیم
پ.ن : برای نزدیک ترین هایم که بی خیال، می گذرند

24 July 2005

بادبزن

همه این را تجربه کرده اند : اگر کسی عاشق شده باشد ، یا به شدت به دیگری علاقه مند باشد ، سیمای او را تقریبا در هر کتابی که می خواند ، می بیند . افزون بر این ، او در چشمش به دو شکل قهرمان و ضد قهرمان پدیدار می شود . سیمای او در داستان ها ، رمان ها و داستان های بلند دچار دگردیسی های بی شمار می شود . و از همین جا معلوم می شود که قوه ی تخیل ، موهبت گنجاندن چیزهایی افزون در چیزهای بی نهایت کوچک است ، و موهبت ِ ایجاد یک گستردگی در هر امر فشرده ای تا کمال نو و متراکم آن را در بر گیرد . و خلاصه ی کلام موهبت ِ دریافت ِ هر تصویر به گونه ای که انگار در بادبزنی دستی جمع شده است : تنها وقتی بادبزن بازشود ، در گستره ی جدیدش شروع به نفس کشیدن می کند و شکوفا می شود ، و در خود خطوط چهره ی معشوق را نمایان می کند
والتر بنیامین
خیابان یک طرفه
ترجمه ی حمید فرازنده

...خرما ، برای

صدایت را توی دست می گیرم
دور انگشت های لرزان می پیچم
با زبان تَرَش می کنم
می جَوَمش
طعم خرما دارد
با این حال برعکس چیزی ست که می شنوم
شاید چون این جا هوا آفتابی ست
و آنجا خیلی سرد
نباید چشیدنش را مرتکب شد
راست می گویی
اول مرداد هم هست و
این جور میوه ها
یک بار برای همیشه
ترشیده می شوند
پس آرام باش نخل تلخ من
آرام باش
دیگر کودک باز نمی گردد و
از سر و کولت بالا نمی رود
او مدت هاست
بی هیچ تماسی
کف دست هاش پر از سوزن است

19 July 2005

چه راه دور ، چه بی تاب

می خواهم خواب ِاقاقیاها را بمیرم

خیال گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
...
می خواهم نفس ِسنگین ِاطلسی ها را پرواز گیرم

در باغچه های تابستان
خیس و گرم
به نخستین ساعات ِعصر
...

احمد شاملو


رفته بودیم برای گرفتن بلیط و تماشای «مجلس شبیه » توی سالن اصلی تاتر شهر . دو ساعتی مانده بود به شروع و با رای سه به یک ، کافه گودو محلی شد که با توافق ما قرار بود وقت خالی مانده ،با صحبت از سبک ها و مکاتب هنری و خوانده ها در مورد کار جدید بیضائی سپری شود
اما نمی دانم دیگر آوای کدام درد نهفته باید جلومان نواخته و شنیده می شد . ما آنجا بودیم و بی اینکه خواسته باشیم،نگاه می کردیم که این بار،آن دختر ناشناس مثل کفتر ِنامه رسانی که پاش توی دام ِصیاد اسیر باشد و پرپر بزند ، بعد از اینکه نامه اش به دست همه رسید ،توی کافه گودو ، پرید . درد نواخته شد و قبل از اجرای همه ی پرده ها و تعبیر کابوس ها آن کفتر ناشناس رهید

پ ن :تصویرهاش از ذهنم پاک نمی شه. توی اون نامه که برای چند لحظه دستم بود خوندم که با خوردن ...تا پروپرانولول ِچهل خودکشی کرده . لحظه هایی که ته کافه ، روی زمین دراز کشیده بود و می لرزید و ما هیچ کاری از دستمون برنمیومد، لبخند رو روی لبش می دیدم . امیدوارم روحش در آرامش باشه

17 July 2005

دوزخ

قدمم
مسافت را
در کوچه ها
لگدمال می کند
جهنم درونم را
اما
چاره چیست؟

ولادیمیر مایاکوفسکی

زیاد عجیب نیست که روح ِبی عیب نباشد . خشم و اضطراب و آشفتگی توی کله ها و قلب ها موج بزند و همه جا پر شود از تیره بختی و یاس
گاهی می خواهم توده ی پیچ پیچ مغزم را سفره کنم و روی چین و چروک هاش روغن بزنم . یا بندازمش زیر پا و لگد کنم تا صاف و جوان شود
اما نه .دیگر آرزویی ندارم . روز ها برای رسیدن ِساعتی خواب ِخوب می نشینم و وقتش که می رسد ساعت ها خوابم و بیدار که می شوم دنباله ی ناپاک ترین تصاویر را می بینم . حق داشتم بی هیچ افسوس و شکایتی جاودانگی را تجربه کنم و به معصومیت خود ببالم. حالا منتظرم در روزی که هنوز از راه نرسیده (حتی با الاغی پیر) بگریزم

13 July 2005

راه ، هم راه

نه من فرشته ام که لالایی ِآرام بخوانم
نه تو غول که بین شاخه ها گیر کنی
ما
من و تو
اجسام سردی هستیم توی یک مسافرخانه
و بی اینکه از حجم زیاد مسافر ها بترسیم
دست هم را گرفته بودیم
حالا هم اوضاع فرقی نکرده
تکه پاره و نصفه نیمه هم می شود عاشق ماند
از فاصله ی دور
دور ِ دور حتی
طوری که فضای مسافرخانه
یواشکی و کم کم
رقص را فراموش کند
و ما بی صدا پرواز کنیم
من و تو
سوی خودمان

11 July 2005

ما فریاد می زدیم : ترازو

روزی فراموش نشدنی خواهد شد . قرار است به عادت دیرینه و در محیطی ولرم و مهر آمیز هرکدامشان حرف خودشان را بزنند و در راه مستقیم خود بروند . گفتگوی تمدن هایی دیگر که احتمالا با تکریم و تجلیل و تقدیس پدر از مادر آغاز می شود و با شمردن اعضای خانواده و بررسی سن و نوع جنس شان و میان برنامه های نغز مادر پیرامون عدالت ، حقوق بشر و به ویژه حقوق زنان دنبال می شود.بعد کلیه ی اعضا برای لحظاتی نه چندان کوتاه توسط پدر، زیر ذره بین سحرآمیزی می روند و حال و گذشته و آینده شان مورد بررسی و موشکافی دقیق قرار می گیرد و پیش بینی ها و تاکید های لازم و کافی انجام می شود . در آخر هم دو طرف گفتگو به نشانه ی روشنفکری و غیره با هم دستی می دهند و لبخندی تحویل نداده و نگرفته ، می روند سراغ مملکت داری خودشان
به پاس این روز باشکوه ، در حالی که از لا به لای انگشت هام به مه سپیدی نگاه می کنم که می آید و اوج می گیرد و تمام می شود ، بی اینکه آستین ام حتی از قطره ای اشک تر بوده باشد ، به سفره ی برکت خیزمان می اندیشم و مائده ای که قرار است من بیافرینم

پ ن : جدی نگیرید

09 July 2005

اخگر

از غروب گذشته بود . به کوه ها ، ابر های دود سیگاری و خانه های چهل چراغ نگاه کردم .صدای موسیقی از سطح مبهم و بیهوده ای بالا می آمد . یاد جاده های تهران تا بندرعباس افتادم و افق های آبی بنفشش . با هماهنگی خاص ِفضا وهمین موسیقی، تو لاین مرگ حرکت می کردیم انگار . بی اختیار شُل شدم . فکر کردم باید در زمان حال بود تا به چیزهای به زور جانشین کننده ی آن متوسل نشد . گفتم باید جزئیات حذف شود . همه چیز از دور بهتر است . مثل آواز دهل . مثل مرگ
فکر کردم به چشم هاش . به حرکات دستش . گفتم هزار کاکلی شاد در چشمان توست ، هزار قناری خاموش در گلوی من . اما اخگری زد و زود افسُرد . بلند شدم و چراغ روشن شد . شب بود

06 July 2005

تلخ

پُک

کرگدن های نفرت انگیز ِتنها ، با گردنی پهن و گنجشگکی نزدیک شانه ، شکم گشاد ، میان باریک و سینه چاک آماده اند برای تو سرزمین های حاصل خیز فرو رفتن و خوردن و نوش جان شنیدن

لبخند یکی گونه ی چپ را فشرد و مشتی حواله ی تیره ی پشت دیگری کرد و بعد راست ایستاد و صدا را پایین آورد
" منتظر کسی هستید ؟ "

پُک......پُک ...

احساس «از دست دادن » می کنم . این جا کسی لطافت احساسات را در نمی یابد. اما خوب عادت کرده ایم با هم باشیم و دری وری های بیهوده ی بی در و پیکر را به رسم دوستی ، به گردن هم بیاویزیم و بخندیم و بگذریم

پُک ......

بیش از این ها ، آه ، آری
بیش از این ها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ،ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
فروغ فرخزاد

02 July 2005

مرا می باید که در این خم راه

دلم می خواهد پاییز بود . پاییز خوب زرد نارنجی و من ، پالتوی زمخت بر تن ،عصرها می رفتم خیابان گردی . می رفتم با نفس های عمیق ِ نمناک ، عطر بی خیال خاک را به سینه فرو کشم و گم شَم
دلم آواز نرم سوزناک می خواهد و فریادی سفید پوش که همه جا را ساکت کند و رها کندَم از ورطه ی پیچ پیچ وهم