مجسمه
خُب ، مجسمه ها
لحظه هایی دارند
ساعاتی غریب
که شاید از ترس
به سطر ها پناه می برند
و بارها و روز ها
نگاهتان می کنند
تا حباب های خاکستری هوا
سینه هاتان را واژگون نکند
نیستیم اما ، احساس من این است
حتی وقت ِخوبی
سایه ایم و آواره
از ترس شکستن
سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم