ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

17 July 2005

دوزخ

قدمم
مسافت را
در کوچه ها
لگدمال می کند
جهنم درونم را
اما
چاره چیست؟

ولادیمیر مایاکوفسکی

زیاد عجیب نیست که روح ِبی عیب نباشد . خشم و اضطراب و آشفتگی توی کله ها و قلب ها موج بزند و همه جا پر شود از تیره بختی و یاس
گاهی می خواهم توده ی پیچ پیچ مغزم را سفره کنم و روی چین و چروک هاش روغن بزنم . یا بندازمش زیر پا و لگد کنم تا صاف و جوان شود
اما نه .دیگر آرزویی ندارم . روز ها برای رسیدن ِساعتی خواب ِخوب می نشینم و وقتش که می رسد ساعت ها خوابم و بیدار که می شوم دنباله ی ناپاک ترین تصاویر را می بینم . حق داشتم بی هیچ افسوس و شکایتی جاودانگی را تجربه کنم و به معصومیت خود ببالم. حالا منتظرم در روزی که هنوز از راه نرسیده (حتی با الاغی پیر) بگریزم

2 Comments:

At Sunday, July 17, 2005 8:18:00 AM , Anonymous Anonymous said...

روغن بزنی تا فکرت راحت تر روی مغزت بلغزد و کم تر سر و صدا کند. تو همچنان باید روغن دان بدست بگیری و روغن بزنی آخ که این فکر چقدر سیری ناپذیر است. باید منجمدش کرد!!

 
At Sunday, July 17, 2005 1:08:00 PM , Anonymous Anonymous said...

فکر کنم سوء تفاهم شده!کامنت من رو در ادامه متن خودت بخون.چیزی بود که بعد از خوندن متن تو به ذهنم رسید و همشو به عینه برات اینجا نوشتم.در ضمن هر چی گشتم میلی ازت پیدا نکردم.برای همین این توضیحات رو اینجا نوشتم.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home