شرابی
من چون کولی کاملی
چنان که بایسته است رفتار کردم
هنگام وداع
او را سوزن دان بزرگ قشنگی دادم
لیک نخواستم گرفتارش باشم
لورکا
همه دارند کمکم می کنند. بچه ها با قرار ظاهری تئاتر برای فردا ، مادر بزرگ با تکرُر تلفن هاش ، مادر برای صدای زیبا و دعوتش به سفر سه روزه ی شمال و پدر با تقدیم ناخواسته ی ساعاتی تنهایی دلچسب ، می خواهند کاری کرده باشند تا دلی از عزا در بیاوریم . همه پی شادی و راحتی اند و من هم با تماشای این تراژدی از دور ، به قدر کفایت می خندم و مثل موشی غریق سکه های طلا، راضی ام!! این روزها برای اولین باربه احساساتم شک نمی کنم و از فریب تازه ی طبیعتم خرسندم و ... همین
کی می داند قرار است چه شود...!؟
1 Comments:
حالا که کسی نمی داند قرار است چه پیش آید همان بهتر که مثل تو بود و زندگی کرد ...
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home