ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

07 September 2005

شرابی


من چون کولی کاملی
چنان که بایسته است رفتار کردم
هنگام وداع
او را سوزن دان بزرگ قشنگی دادم
لیک نخواستم گرفتارش باشم


لورکا

همه دارند کمکم می کنند. بچه ها با قرار ظاهری تئاتر برای فردا ، مادر بزرگ با تکرُر تلفن هاش ، مادر برای صدای زیبا و دعوتش به سفر سه روزه ی شمال و پدر با تقدیم ناخواسته ی ساعاتی تنهایی دلچسب ، می خواهند کاری کرده باشند تا دلی از عزا در بیاوریم . همه پی شادی و راحتی اند و من هم با تماشای این تراژدی از دور ، به قدر کفایت می خندم و مثل موشی غریق سکه های طلا، راضی ام!! این روزها برای اولین باربه احساساتم شک نمی کنم و از فریب تازه ی طبیعتم خرسندم و ... همین
کی می داند قرار است چه شود...!؟

1 Comments:

At Wednesday, September 07, 2005 3:38:00 PM , Blogger زن روزهاي ابري said...

حالا که کسی نمی داند قرار است چه پیش آید همان بهتر که مثل تو بود و زندگی کرد ...

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home