اگر مه همچنان تا صبح می پائید...؟
این طور که می گفتی نبود اما چند روزی بخشی از او مثل پچ پچه های اهل دِه گنگ بود برایم و بی جهت می دوید تا مخفی بماند . دور بودیم از هم و او گاه صدایم می کرد و من نا خواسته می دانستم این جا هر کسی ، کسی را صدا می کند برای چیزی . می فهمیدم در این شهر کوچک ، دیگر خبری از خانه ی قدیمی نیست و آرامش قدیمی و عشق قدیمی . می دانستم زندگی ام سیب زردی ست که به آسمان پرتاب شده و حالا حالا ها نمی خواهد بایستد . این طور نبود؟
یک شب بخشی از او میان تاریکی و نا امنی می لغزید و شب دیگر فریاد می زد و مرا می خواند . ببخش اگر همراه خوبی نبودم .دیگر نمی خواستم بعد از آن ماجرا بی حرکت بنشینم و مُهره ی خمیازه های لذات گذشته را مثل فلسفه های پوچ و عقب مانده ،با دو انگشت بچرخانم و تکبیر کنم . توانش نبود مدار های شکسته و تکه پاره مان را هر لحظه در خیالم بند بزنم و مراقبت کنم . تو که نبودی برج و امواجی نبود . سوت و کور . و من بی اندازه تنها بودم و بهانه ای نبود برای هیچ چیز
از آن به بعد ، گوش هایم را تیز می کردم و بی واهمه ، صدایش را قطره قطره می نوشیدم و بی دلیل آرام می شدم . کاش نمی گفتی
نامه ی یازدهم
روستای آتشگاه
1 Comments:
قطره قطره می نوشتی تا میان سیل خاطرات گم شوم.کاش می دانستی چقدر راه پیموده ام
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home