ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

04 September 2005

اگر مه همچنان تا صبح می پائید...؟

این طور که می گفتی نبود اما چند روزی بخشی از او مثل پچ پچه های اهل دِه گنگ بود برایم و بی جهت می دوید تا مخفی بماند . دور بودیم از هم و او گاه صدایم می کرد و من نا خواسته می دانستم این جا هر کسی ، کسی را صدا می کند برای چیزی . می فهمیدم در این شهر کوچک ، دیگر خبری از خانه ی قدیمی نیست و آرامش قدیمی و عشق قدیمی . می دانستم زندگی ام سیب زردی ست که به آسمان پرتاب شده و حالا حالا ها نمی خواهد بایستد . این طور نبود؟
یک شب بخشی از او میان تاریکی و نا امنی می لغزید و شب دیگر فریاد می زد و مرا می خواند . ببخش اگر همراه خوبی نبودم .دیگر نمی خواستم بعد از آن ماجرا بی حرکت بنشینم و مُهره ی خمیازه های لذات گذشته را مثل فلسفه های پوچ و عقب مانده ،با دو انگشت بچرخانم و تکبیر کنم . توانش نبود مدار های شکسته و تکه پاره مان را هر لحظه در خیالم بند بزنم و مراقبت کنم . تو که نبودی برج و امواجی نبود . سوت و کور . و من بی اندازه تنها بودم و بهانه ای نبود برای هیچ چیز
از آن به بعد ، گوش هایم را تیز می کردم و بی واهمه ، صدایش را قطره قطره می نوشیدم و بی دلیل آرام می شدم . کاش نمی گفتی

نامه ی یازدهم
روستای آتشگاه

1 Comments:

At Sunday, September 04, 2005 1:54:00 AM , Anonymous Anonymous said...

قطره قطره می نوشتی تا میان سیل خاطرات گم شوم.کاش می دانستی چقدر راه پیموده ام

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home