!!بی مقدمه
رو به روی همین جا قرار داشتیم
نیامد
دیوار
دست هایم را لمس می کرد
هوا گرفته بود
مردم در هم می پیچیدند
نگاه می کردم
نگاه می کردند
نیامد
...
به صورتشان خیره می شدم
شاید او باشند
او نبودند
شبیه او نبودند
مثل او نبودند
مانند او نبودند
می آمدند
نیامد
...
ا.روشن
از آن روز که دلم لرزید یا گرفت ، چه می دانم ، قرار شد سفید بماند .نمی خواستم بیهوده بنویسم . این را فقط به خودم گفته بودم و یکی دیگر .گفتم مدام به من می گویند غلطی .چه فایده . من آدم بشو... ،هستم؟! می خواستم امروز به همه ی تان بگویم بدرود اما نمی گویم. شاید اگر دوباره نوشتم بیخ گوشش شعری بخوانم . فعلا می روم پی کارم
<< Home