روز کوچک
ساعت از یک بعد از ظهر هم گذشته و من توی رختخواب دست هایم را باز کرده ام و خوابیده ام. مثل کسی که آرزو دارد پرواز کند، ولی حوصله اش را ندارد یا راهش را نمی داند. پنجره را هم باز گذاشته ام که همین طور که خوابیده ام، باد بخورد به صورتم و سردم شود. این طوری صدای آواز پرنده ها، تک و توک ماشینی که رد می شود و یک بار صدای عطسه ی یک نفر را هم شنیده ام و اگر گاهی چیزی توجهم را جلب کند می نشینم و نگاه می کنم که صدا از کجاست و چه خبر است
در خانه صدای دوش حمام، انریکو، خواننده ی مورد علاقه ی خواهرم و صدای جاروبرقی بلند است. مادر حمام می کند و خواهر در حالی که موزیک گوش می دهد، اتاقش را جارو می زند و بهتر است بگویم آب و جارو، چون شنیدم داد زد و از مادر تی مرطوب خواست. ظاهرن همه آماده می شوند برای رفتن به خانه ی مادر بزرگم، از آنجا احتمالن به چلوکبابی و بعد نزدیک ترین پارک برای قدم زدن، گره کردن سبزه و آرزو کردن. طبق معمول من نمی روم، به دو دلیل: چون درس دارم یا چون حوصله ندارم. و امروز به هر دو دلیل، به اضافه ی اینکه دوست دارم درخت توت پائین پنجره ام را نگاه کنم، کتاب بخوانم، بعد از شش ماه، از خانه و با خیال آسوده آنلاین باشم و اگر عصر دوستم زنگ زد با او و بوی فرندش بروم تجریش، شیر پسته بخورم
آرزویی هم ندارم جز اینکه در طول سال به کارهای خیلی مهمم برسم و خوش حال باشم
1 Comments:
Hmm I love the idea behind this website, very unique.
»
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home