ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

21 November 2006

سفيد بين بقيه ي رنگ ها


هستم و هنوز هم گاه گاهي نفس مي كشم تو تنگناي تيره ي خلاء هاي گاه به گاه . پائيز و روز هايش پر رنگ تر ؛ جاندار تر و نارنجي تر مي شود . و من به فكر تنفس هاي عميق تر در هواي تازه نيستم يا به فكر آزادانه تر انديشيدن يا زيبا تر مردن و خلاصه تخيل كردن
كاري پيدا كرده ام ؛ توي يك مهد كودك خصوصي و فردا قرار است اولين روزش باشد . نمي دانم چه مي شود و سازگاريم با محيط و وظايف دقيقم چيست . تنها مي دانم همه ي چيز هاي سفيد را دوست دارم ؛ بستني ؛ بچه ها ؛ پنبه ها ( بعضي آدم ها شبيه پنبه اند ) ؛ پرنده ها ؛ ديوار ها و خب چند چيز واقعن سفيد ديگر

09 November 2006

تنفس


احساس ِاز دست دادن
احساس
از دست
دادن


فریاد
صفر
خط ممتد
خلاء

06 November 2006

ماشين کوچک من؛ بیژن زخمی


توی شیشه ی ماشین خودم را نگاه می کنم . از این تو ، توی ماشین ، هیچ چیز جالب نیست . نه رهگذر ها ، نه ماشین ها که از هر طرف احاطه ات کرده اند ، نه شهر و چراغ هاش ، نه باد و نه من
باید بروم . باید ماشین را جایی پارک کنم و باد بارانی را که دیگر صورتم را مهربانانه نمی نوازد لمس کنم، مثل قبل ، پیاده و بدون گاز. امروز از ته دل با خودم گفتم اینجا چه جای بدی است . عصبانی نبودم . فقط فهمیده بودم که ماشین ها عصبانی و به درد نخورند. شهر ماشین ها هم جای من نیست ولی متاسفانه باید تحملش کنم



پ.ن : حالا که دارمش کم کم و خوب می فهمم که برخلاف تصور کودکانه ی من داشتنش موجب راحتی و آرامش بیشتر نیست