سفيد بين بقيه ي رنگ ها
هستم و هنوز هم گاه گاهي نفس مي كشم تو تنگناي تيره ي خلاء هاي گاه به گاه . پائيز و روز هايش پر رنگ تر ؛ جاندار تر و نارنجي تر مي شود . و من به فكر تنفس هاي عميق تر در هواي تازه نيستم يا به فكر آزادانه تر انديشيدن يا زيبا تر مردن و خلاصه تخيل كردن
كاري پيدا كرده ام ؛ توي يك مهد كودك خصوصي و فردا قرار است اولين روزش باشد . نمي دانم چه مي شود و سازگاريم با محيط و وظايف دقيقم چيست . تنها مي دانم همه ي چيز هاي سفيد را دوست دارم ؛ بستني ؛ بچه ها ؛ پنبه ها ( بعضي آدم ها شبيه پنبه اند ) ؛ پرنده ها ؛ ديوار ها و خب چند چيز واقعن سفيد ديگر