سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم
حسابی داغونم. امروز بابا رفت ارژنگ رو دید. گفت حالش خیلی بده. دل بابا برام سوخته بود. صداش نرم و سوزناک شده بود. گفت اگه تو دره می افتادی ماشین این طوری نمی شد. حالا خدا رحم کرده پاهات طوری نشده. یا سرت. ارژنگ اسم ماشینمه. بابا گفت اسماعیلی (مکانیک ) گفته بیست روز طول می کشه تا درست شه، تازه اگه بیست روزه درستش کنه عالیه. اون ابله به من گفته بود تا قبل از عید درست می شه اگه کارشناسای بیمه برای بازدید برن. یعنی قول داده بود یه هفته ای درستش کنه
از صبح دارم به خودم فحش می دم. بیشترین فحشی که خوردم الاغ و خر بوده. ولی یکی داره تو سرم میوو میووو می کنه. یکی داره فشارم می ده. مچاله ام می کنه. صدای تصادف در می آره. نمی دوونم چِم شده. دلم مثل سگ واسه ی ارژنگ تنگ شده. خدایا من چقدر بدم. چرا با ارژنگم این کارو کردم. نمی توونم خودم رو ببخشم
حس گرفته ام حس گرفته ام و تمرین می کنم باید نقشم را خوب پیاده کنم کلنجار می روم می روم و می آیم دور سن می پیچم حس گرفتن ... اوه باید مناسب صحنه باشم یک صورتک؟ نه نه یک من دیگر برای مناسب بودن کافی است؟ پیاده می شوم
صداهایی می شنوم . صداهایی که کسی نمی شنود. صداهایی که فقط مال من است. مثل صبح روز جمعه ، درست وقتی که همه خواب اند، از خواب بیدار شوی و یک پرنده ببینی ؛ بی خیال ، خال آسمان
مهمان ها می آیند و می روند . می خندند ، می گریند ، تاسف می خورند. به عکس روی ترمه نگاه می کنند ، وسط شمع ها . تسلیت می گویند و امیدوار ملاقاتمان در روزهای شادی اند. می گویند می خواهند عروسی من بیایند. مرا به مادرم سفارش می کنند که بی حساب و کتاب کاری نکند یا به بادم ندهد. با صدای قرآنی که پخش می شود سر تکان می دهند ، حلوا می خورند یعنی دارند افسوس می خورند . از سرما می گویند. خودشان را لابه لای پالتوهای پوست و چرم مشکی می پیچند و خداحافظ ، غم آخرتان باشد ، بقای عمر شما ، خیلی زن مهربانی بود ، چقدر دلسوز بود . بود ؟ حالا چی؟