ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

07 January 2008

:(( حوری ی ی ی ی ی ی

رفت . مامان بزرگ کوچولوم تو برفا رفت
..
:((

2 Comments:

At Sunday, January 06, 2008 2:24:00 PM , Anonymous Anonymous said...

عميقا" متاسف و متاثر هستيم

 
At Monday, October 20, 2008 2:16:00 AM , Anonymous Anonymous said...

رقص مرگ
یک روز تعطیل،آسمان آبی و طلوع تدریجی خورشید...والبته شیطنتهای نگران کننده تکه ابری سفید و بازیگوش درآسمان زندگی....تو از خانه خارج می شوی در حالیکه تنهائی وجودت را آزار میدهد....در امتداد خیابان دور می شوی ،ولی من همچنان گامهای سردی را که یک به یک بر می داری بر وجود خود احساس می کنم .خدایا آانچه گرما بخش زندگی من بود ،آرام آرام وجود مرا ترک می گوید....وآنچه نگرانش بودم سایه خود را بر حیات من می گستراند.................. آری بازیگوشیهای کودکانه تکه ابر سفیددر دل آسمان خبر از پایان بودن ما با هم دارد ....رقص و شادمانی ابر عذابی بی امان را بر وجودمن مستولی ساخته،عذابی سخت......،لحظه ای بودن و لحظه ای نبودن والبته من در آن لحظات کوتاه بودن همچنان با توخواهم بود، در حالیکه تو با چشمان بی تفاوت به من ، طنازیهای ابر را به تماشا نشسته ای ......تمام لحظه های با هم بودن لحظه به لحظه به نقطه پایان نزدیک می گردد. ....افسوس که آن همه با هم خندیدنها و با هم گریستنها،.... به لحظه ای طنازی از یاد میرود.... ومن چه بسیار بر وجود خود دیگران را احساس نمودم و تو را ترک نگفتم. فراوان در خود گریستم و تو هرگز احساس نکردی و ..... هل هله ای در فضای رو به خاموشی ذهن من در حال جان گرفتن می باشد .روحی مسیحائی وجودم را آرام آرام به زندگی باز می گرداند و من در مسیری که تو میروی باز با تو خوا هم بود، چرا که نسیمی مهربان سایه ابر بازیگوش را از آسمان زندگی من دور ساخته و اینک ما با هم در میان شادمانی و رقص درختان به آهستگی دور می شویم ،اگر که تو هم با من باشی؟ .... ای کاش هیچ آسمانی هرگز ابری نباشد...(سایه)
اگر این دست نوشته مورد پسند واقع گردید ....با نظرات خود بنده را راهنمائی والبته تشویق به ادامه دست نوشته های دیگر نمائید.. لطفأ
مهدی

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home