ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

04 August 2008

نمی دونم

چرا دیگه اینجا نمی نویسم؟

05 April 2008

یکی داره له ام می کنه

حسابی داغونم. امروز بابا رفت ارژنگ رو دید. گفت حالش خیلی بده. دل بابا برام سوخته بود. صداش نرم و سوزناک شده بود. گفت اگه تو دره می افتادی ماشین این طوری نمی شد. حالا خدا رحم کرده پاهات طوری نشده. یا سرت. ارژنگ اسم ماشینمه. بابا گفت اسماعیلی (مکانیک ) گفته بیست روز طول می کشه تا درست شه، تازه اگه بیست روزه درستش کنه عالیه. اون ابله به من گفته بود تا قبل از عید درست می شه اگه کارشناسای بیمه برای بازدید برن. یعنی قول داده بود یه هفته ای درستش کنه
از صبح دارم به خودم فحش می دم. بیشترین فحشی که خوردم الاغ و خر بوده. ولی یکی داره تو سرم میوو میووو می کنه. یکی داره فشارم می ده. مچاله ام می کنه. صدای تصادف در می آره. نمی دوونم چِم شده. دلم مثل سگ واسه ی ارژنگ تنگ شده. خدایا من چقدر بدم. چرا با ارژنگم این کارو کردم. نمی توونم خودم رو ببخشم
:(

16 March 2008

..

گوش هایتان را تیز کنید. کسی سکوت کرده است. اینجا صحبت از هیچ زر زدنی نیست. نه زر زدنی، نه تکان دادن لبی

05 March 2008

بادباد

ضربه بزن
انگشت هایم را بکن
کورم کن
بادبادک کاغذی ام

28 February 2008

...

... ایستاده ام و
حس خوبی است
بعد از
تحمل این همه سرما

14 February 2008

عاشقانه


چقدر خوب است
که صبح بیدار شوی
به تنهایی
و مجبور نباشی به کسی بگویی
دوست اش داری
وقتی دوست اش نداری
دیگر





ریچارد براتیگان

20 January 2008

اجرا

حس گرفته ام
حس گرفته ام و تمرین می کنم
باید نقشم را خوب پیاده کنم
کلنجار می روم
می روم و می آیم
دور سن می پیچم
حس گرفتن ... اوه
باید مناسب صحنه باشم
یک صورتک؟
نه نه
یک من دیگر
برای مناسب بودن
کافی است؟
پیاده می شوم

19 January 2008

...

صداهایی می شنوم . صداهایی که کسی نمی شنود. صداهایی که فقط مال من است. مثل صبح روز جمعه ، درست وقتی که همه خواب اند، از خواب بیدار شوی و یک پرنده ببینی ؛ بی خیال ، خال آسمان

17 January 2008

آه





















:( حوری ی ی
چی بگم بهت ؟
... جواب همه ی حرف های من سکوته

14 January 2008

مهمان سیاه

مهمان ها می آیند و می روند . می خندند ، می گریند ، تاسف می خورند. به عکس روی ترمه نگاه می کنند ، وسط شمع ها . تسلیت می گویند و امیدوار ملاقاتمان در روزهای شادی اند. می گویند می خواهند عروسی من بیایند. مرا به مادرم سفارش می کنند که بی حساب و کتاب کاری نکند یا به بادم ندهد. با صدای قرآنی که پخش می شود سر تکان می دهند ، حلوا می خورند یعنی دارند افسوس می خورند . از سرما می گویند. خودشان را لابه لای پالتوهای پوست و چرم مشکی می پیچند و خداحافظ ، غم آخرتان باشد ، بقای عمر شما ، خیلی زن مهربانی بود ، چقدر دلسوز بود . بود ؟ حالا چی؟
نمی بینمش . نیست ؟ می دانم که نمی بینمش؟

09 January 2008

کِی

گونه های قشنگش را کِی ببوسم
کِی زنگ می زند حالم را بپرسد
هروقت
موهاش را باید کوتاه کنم
ببرمش حمام
. لباس هاش را بپوشانم
، خسته بشود ، غصه بخورد
همیشه
باید سیگار بکشد
. من ، یواشکی
کِی خشک می شود بغلش کنم
بوش کنم

07 January 2008

:(( حوری ی ی ی ی ی ی

رفت . مامان بزرگ کوچولوم تو برفا رفت
..
:((