مرثیه ای برای نویسنده
زمان هم سو با باد
همسو با ناتوانی پاهای کودک
می لرزد
نادان
نفس بکش
قلب خواننده ضعیف است
نویسنده تشنه است
( لحظه ای برای زنده ماندن نیست)
پائیز صبورانه عریان می شود
و دست های تو
در ذهن بی گناه من
می روید
هرزه گرد نادان
با چشم های تلخ
برای مرگی ساکت و رمزآلوده
و نویسنده ی غمگین شعر ها
معبدی بساز
4 Comments:
شعور
بس که جان نداشت
حواله به کافور شد
و شعر
جان از گورزادي به در برده
در شعورشورخانه
ناگزير
سقط؛ ماند.
سالها بعد
حوا قابيل زاييد...
نباشي شاعرم
باشي شاعر
تکرار مي شوم
هر روز
در داستانهاي کودکم
در جورابهاي نشسته
صبحانه
ناهار
شام
بي هيچ بدعتي
همان پيامبر ديروزم
روی معبد می نویسم
گلی نروید لطفا
خنده کسی
شبیه التماس نباشد
کسی
نگوید
نباشد
نبیند
نخوابد
اینجا
می نویسم
دلم برای گلهای پاییزی
با لرزش ترد تن
زیر دستهایم
تنگ است
ولی به بادهای راهزن نگویید
بل می گیرند
nevisande mord?!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home