عبور
سنگریزه
آب
ناظری که می گذرد
و ساعت
روی دوازده دست کوتاه ِ بی صدا
بی حرکت
یک روز
دو روز
و چیزی نمانده به رفتن
شاعر
تنها ست
می ماند و
نمی داند
و ناظر
دختر کوچک افغانی
روی پل
غریق تیک و تاک ساعت
ساعت ها ست
سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم
5 Comments:
:)
شاعر تنها نیست
این دروغ است
نامردی است
شعرهایش هستند
دختران کوچکش
برای همیشه دوازده ساله
حمامشان می کند
لباسشان را می شوید
با هم می روند پیتزا
شاعر
تنها نیست
شعرها روخوندم اما هيچ عشقي تكهپاره ونصفه نيمه نيست و هيچ تكهپاره و نصفه نيمهاي عشق
شعر
خروش پيدايي ذهن است
در وادي ناپيدا
و جوشش بيداريست
جايي كه
به چهار سوق خيالت
آويخته اي
زیبا بود
مخصوصا پست سکوت
موفق باشی
غمگینم
نه بخاطر از دست دادن کسی
برای آنکه
بادکنکم را به کودکی دادند
که چشمانش
همچون چشمان بادکنکم
گریان بود
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home