نقطه چین
من حالیم نیست چه کار می کنم . او هم همین طور . چیزی هم نمی گویم به هم. با چشم های بی حالت، راجع به آب و هوا ، سردرد، نوشیدنی ِ تلخ ظهر ، سیگار های فیلتر نارنجی و اتفاقات خوب و بد گذشته، گپ می زنیم . کمی می خندیم و همدیگر را مسخره می کنیم . می گوید ساعت پنج است . من چشم ها را می بندم و می رود سمت خانه اش.همین
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home