از این همه هیچ
می گویم اما فکرش را هم نمی توانی بکنی . من که توی کله ام مغز نیست . نور هم که نمی تابد ازش. پنجه در پیچیدگی موها فرو می کنم و توی همین تکه ی برای تو نامرئی، که چون مرغی پرکنده بالا و پائین می پرد و عصاره ی زندگی تقسیم می کند، دنبال حرف هام می گردم.چه فایده، اما. این همه حرف زنده و همه ی این ها تصویر هم که باشد نمی توانی ببینی اش . من خسته ام دیگر. خسته ام از این همه تفسیر و روایت. پی شهدی ام که در نهایت زیبایی ، پنهانم کند
1 Comments:
فسانه نمی گویم
این جا که منم
ماه نوشابه ی گل ارمغان می اورد
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home