زمین
می پلکید چشم زمین
باز و بسته
بسته
بسته
خواب بود و
خدا در اندیشه اش
خیره
می رفتید روح زمین
بالا
بال و بال
خدا پشت عینکش
سیگار می کشید
خیره
خیره
سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم
7 Comments:
: )
من نه هیچ وقت تونستم شعری بگم و نه هیچ وقت نظری درباره ی شعر .
زحمت میگشی...دست مریزاد...ولی.........ولی
اشعارت ماتریالیستیه ..خانم...ماتریالیستی..ا
خدا در اندیشه اش
خیره
خیره
خدا
اندیشه اش
ببخشيد اين شعرش يه نمه بنفش بود
به درشتی سینه های دختر همسایمان
به شب ناله های مادرش
به کبودی پای چشم من
به هرزگی
به فیلم های مبتذل
جینگ، جینگ
به کاندوم
به کورتاژ
به قرص ها
به آلت
سلام
از يكي از اين سايتها آمدم تا سردرآوردم اينجا...از شعري كه بالاي صفحهات گذاشتهاي خيلي خوشم آمد....گفتم اين جا بنويسم و بپرسم از كيست؟ خودت؟
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home