ماه کولی

سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم

22 December 2007

س ی ا ه

سفید بود
خوردمش
خوردمش
ترسیدم
نباید کسی می بود
لرزیدم
خواب شدم
خواب شدم
تلو خوردم
رفتم
تلو خوردم
رفتم

3 Comments:

At Saturday, December 22, 2007 7:16:00 AM , Blogger 4040e said...

: ) نوش

 
At Monday, December 24, 2007 6:03:00 PM , Anonymous Anonymous said...

بارون/سلام/ ميزند اينجا بدون تو
دارد تبر دودست بريده ...الو ...الو

ميجيغم...از کسی...ک...کمک نيست می دوم
پاشيده می شوم به کسی در پياده رو

حالا به سمت مقصد او راه می روم
او می برد به سمت من اين جاده را جلو

سنگين شدم وتوی سرش چرخ می خورم
اينجا غريبه است فضا هی تلو...تلو...
.
.
.

 
At Wednesday, December 26, 2007 10:18:00 PM , Anonymous Anonymous said...

حس بودن
حس تنهایی تنهای غریبانه ی ماست
حس یک دایره ی شوم سیاه
که شعاعش صفر است
حس چشمان سیاه
که نه رنگش سیه است
بلکه نابینایی
رنگ تاریکی بر آن بخشیده است
حس بودن
حس سرمای عجیب برف است
یا تگرگ رفتن
یا که لغزندگی جاده چشمان به در دوخته ام!
حس بودن حس نیست
جبر ماندن و هوا را به درون بلعیدن
روزها را به شب
و
شبها را به سحر چسبیدن
حس بودن این است
حس بودن هیچ است!

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home