س ی ا ه
سفید بود
خوردمش
خوردمش
ترسیدم
نباید کسی می بود
لرزیدم
خواب شدم
خواب شدم
تلو خوردم
رفتم
تلو خوردم
رفتم
خوردمش
خوردمش
ترسیدم
نباید کسی می بود
لرزیدم
خواب شدم
خواب شدم
تلو خوردم
رفتم
تلو خوردم
رفتم
سنجاقک پشت نارنجی/ گودالی از مرگ/ اینجا همین ها هستند/ و من هنوز/ با مانتوی ارغوانی و سینه ریز سبز/ نشسته ام روی نیمکت/ و برای تنوع/ از رو به رو ، به خود می نگرم
3 Comments:
: ) نوش
بارون/سلام/ ميزند اينجا بدون تو
دارد تبر دودست بريده ...الو ...الو
ميجيغم...از کسی...ک...کمک نيست می دوم
پاشيده می شوم به کسی در پياده رو
حالا به سمت مقصد او راه می روم
او می برد به سمت من اين جاده را جلو
سنگين شدم وتوی سرش چرخ می خورم
اينجا غريبه است فضا هی تلو...تلو...
.
.
.
حس بودن
حس تنهایی تنهای غریبانه ی ماست
حس یک دایره ی شوم سیاه
که شعاعش صفر است
حس چشمان سیاه
که نه رنگش سیه است
بلکه نابینایی
رنگ تاریکی بر آن بخشیده است
حس بودن
حس سرمای عجیب برف است
یا تگرگ رفتن
یا که لغزندگی جاده چشمان به در دوخته ام!
حس بودن حس نیست
جبر ماندن و هوا را به درون بلعیدن
روزها را به شب
و
شبها را به سحر چسبیدن
حس بودن این است
حس بودن هیچ است!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home