ایستگاه اتوبوس
گفت : " نه ، نه ، اصلا این طور نیست " و شروع کرد به بافتن کلمات غریب . عین من که بچگی ها فکر می کردم تابستان باید به باغچه بیشتر آب داد و تمام مدت کارم همین بود . شاید درست بود . اما به نظرم او خودش را انداخته بود تو هچل و دیگر فرصت نمی کرد سرعت کم کند و به بی ربط بودن حرف هاش فکر کند . هر بار که سعی می کردم نگاهش کنم ، خودم را اتوبوس کوچک و لکنتویی می دیدم که به خیابان پر هیاهویی رسیده و بی اشتیاق به مسافر تازه ، سنگینی نگاه های سمج و حریص را حس می کند
منتظر جواب ماند و من بی اختیار مشتم را باز کردم ، انگار در اتوبوس را . دستم عرق کرده بود . یکی تو کله ام گفت : نگه دار آقا
!ما پیاده می شویم
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home