با وزن خواب
رفتم تو و در را که آهسته باز شده بود ، پشت سر بستم . مادر ایستاده بود با پیراهن سپید . نیم نگاهی انداخت و پشت به من ، نشست روی صندلی . خواهر و مادربزرگ هم نگاهی کردند به من و بعد مادر . کفش در نیاورده رفتم به سمتش . بوسیدمش و انگار کسی به جام گفت : " چی شده ؟... کسی مرده ...؟" . مبهوت زل زدم به چشماش و گشتم دنبال جواب سوال و باز پرسیدم . نگاه ِجواب نیافته به سمت مادربزرگ لغزید و دستم دور گردن مادر که چانه اش می لرزید ، حلقه شد . مثل آواز ِبد ِبی صدایی بوی مرگ ، تو هوا معلق بود انگار و من ، خیلی زود حس کرده بودم . چشم هایی که می جوشید گفت : " مجتبی " و لبریز شد . با ناباوری به رئوس مثلثشان خیره شدم و با چند کلمه ، وارد دالان تاریک روایت . حرف می زدند و به دلایل بریده بریده ی جامعه شناختی و فلسفی گوش می دادند و آرام می شدیم . می خواستم طوری که کسی نفهمد خبر مرگ را از در و دیوار خانه بِبرُّم . غروب که شد ، فهمیدم همه ی روز های مشترک دوران کودکی با شیطنت ها و شعر هاش ، اعترافی بود بر اندوه من ، که دیگر نتوانستم سنگینی حجمش را کتمان کنم
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home