پرده ی اول : مکانی جدید
انگار قرار است همین طور ساکت بشینید و به من نگاه کنید . مگر من چند سالم است ؟ هزار سال یا دو هزار...؟ ولی اینقدر ها نمی شود . چقدر خسته ام ... . روی صندلی سفید مقابل شما یا پشت سری لم داده ام و پا ها روی هم انداخته فکر می کنم در خیابانی که با هم راه می رفته ایم رها شده ام و حالا قرار است سر خیابان بعدی سوت زنان بایستم . اما ناگهان فکر می کنم دیرم شده . پس سعی می کنم برگردم و در صندلی سیخ بشینم و به چشمان شما که با کمی اندوه و تعجب احتمالا معنی نگاه و لحن نوشته ام را می کاود لبخند بزنم . خوب ، همین کافی ست . شما با چشم تعقیبم می کنید و من از شما خوشم می آید. به هر حال می گویند دنیا دو روز است . اما این بازی نامش زنده گی ست؟
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home